منو سایت
تاريخ:دهم اسفند 1394 ساعت 22:39   |   کد : 7736
آسیب شناسی فرهنگ سیاسی ایرانیان
دکتر حقیقت/ روزنامه اعتماد
 منتشر شده در باشگاه اندیشه. 8 اردیبهشت 1386 (اینجا)

 

تن زیر سخنرانی دکتر حقیقت است که آن را تحت عنوان آسیب شناسی فرهنگ سیاسی ایران و در ادامه سلسله نشست های ماهانه فعالان سیاسی و دانشگاهی اصلاح طلب در منزل عبدالله نوری ایراد کرده است.


فرهنگ سیاسی سلسله یی از عقاید، نمادها و ارزش ها است که عمل سیاسی در آن رخ می دهد. بنابراین فرهنگ سیاسی بخشی از فرهنگ ملی هر کشوری است. مقصود ما از آسیب شناسی، شناخت آفت ها و نقاط منفی هر چیزی است. بنابراین اصطلاح آسیب شناسی از علوم پزشکی وارد علوم اجتماعی شده است و همان طور که در علوم پزشکی وقتی یک بدن را بررسی می کنند به بیماری های آن پی می برند در مسائل اجتماعی هم آسیب شناسی عبارت است از یافتن کلیه نقاط منفی در یک چیز و در بحث ما در فرهنگ سیاسی است.
فرهنگ سیاسی ما - ما یعنی چه کسانی؟ - ما یعنی ایرانیان. فرهنگ ما ایرانیان، ملغمه یی است از چهار فرهنگ؛ فرهنگ ایرانی که قبل از فرهنگ اسلامی بوده است، فرهنگ اسلامی، فرهنگ لیبرالی و فرهنگ سوسیالیستی. در برخی از مقالات شاید دیده باشید که فرهنگ ما را به سه قسمت تقسیم می کنند؛
ایران، اسلام، تجدد غربی به معنای لیبرالی.
ولی بنده تاکید دارم که ما باید عنصر چهارمی را به فرهنگ خودمان اضافه کنیم، یعنی همان عنصر سوسیالیستی را. چرا؟ چون اسلام سیاسی بدون فهم سوسیالیست میسر نیست. نطفه اسلام سیاسی در دهه بیست منعقد شد و در دهه چهل نوزادی به نام اسلام سیاسی متولد شد. غربی ها به اسلام سیاسی political islam می گویند که همان اصطلاح الاسلام السیاسی عرب ها است. اسلام سیاسی اصطلاح جدیدی است. بحثی که ما می گوییم «در اسلام، سیاست هم هست» این جا مدنظر نیست. تعریف اسلام سیاسی این است؛ قرائتی از اسلام که معتقد به تشکیل حکومت است، در مقابل اسلام سیاسی، اسلام عقیدتی قرار دارد.
اسلام عقیدتی، اعتقادی به تشکیل حکومت به عنوان یک وظیفه ندارد.
کتابی هست به عنوان «کتاب هفت ساله چرا صدا درآورد؟» از آقای اشتهاردی که معرف حضورتان است.
در صفحه 160 این کتاب نقل قولی از آیت الله بروجردی هست که شاهد مثال من برای اسلام عقیدتی همین نقل قول است. ایشان از آیت الله بروجردی نقل قول می کند و اعتقاد خودش هم هست. می گوید؛ نه تنها فقها، بلکه ائمه و رسول الله(ص) وظیفه یی برای تشکیل حکومت به عنوان یک وظیفه ذاتی نداشته اند. وظیفه اصلی ائمه و پیامبر این بود که عقاید و احکام را به مردم یاد بدهند. اما اگر سوال کنید که چطور شد بعضی از ائمه و بزرگان دین وارد سیاست و حکومت شدند، پاسخ ما این است که «از باب مصلحت». بنا نبود که وارد شوند، چون وظیفه اصلی آنها نبود، بلکه از باب مصلحت وارد کار سیاست و حکومت شدند. اگر بخواهم این قسمت از عقیده خودم را توضیح بدهم بدون استناد به آن کتاب باید بگویم تفاوت اصلی اسلام و مسیحیت چیست؟ شاید بهتر است بگوییم اسلام یک دین سیاسی است، چون به هر حال پیامبر ما حکومتی تشکیل داده است. اما حضرت مسیح این کار را نکرد. طبق این مبنا -اسلام عقیدتی- بنا نبوده است که کسی حکومت تشکیل دهد، نه حضرت موسی و نه حضرت عیسی و نه پیامبر ما. اما از باب مصلحت، پیامبر ما درگیر این مساله شدند. مصلحتی بود که این کار را انجام بدهند. در این کتاب می گوید که هدف اصلی پیامبر این بود که توحید و آخرت را برای مردم تبیین کند و اگر این قسمت از کتاب را ملاحظه کنید مثل این است که «بازرگان متاخر» را مطالعه می کنید و اصلاً تصور نمی شود این قسمت از کتاب، اندیشه یک فقیه سنتی است.
به هر حال اسلام سیاسی در دهه چهل زاییده شد. چطور؟ اسلام فرهنگی یا عقیدتی که با آیت الله بروجردی تا 1340 که سال فوت ایشان بود شناخته می شد، بعد از اینکه امام خمینی (ره) برای کار سیاسی آمادگی پیدا کردند، اسلام سیاسی هم متولد شد. اسلام سیاسی در کشور ما سه قرائت دارد. یکی قرائت فقاهتی است که نماینده آن حضرت امام هستند، یکی قرائت چپ است که نماینده آن دکتر شریعتی است و یکی قرائت میانه رو که نماینده اصلی آن مهندس بازرگان است.
بنابراین از دیدگاه فلسفه تحلیلی، ممکن است که کسی اشکال بگیرد که این (ما) مقصود کیست؟ و حوزه جغرافیایی ما چیست؟ اما چون دیدگاه ما در این جا تحلیلی نیست، از (ما) یک مفهومی که همگی می توانیم قبول کنیم که (ما ایرانیان چه کسانی هستیم) همان معنا را اینجا قصد می کند.
آسیب شناسی فرهنگ سیاسی دو ریشه اساسی دارد؛ یکی ریشه استبداد که اساساً داخلی است و یکی ریشه استعمار که خارجی است.
نکاتی است که من اشاره می کنم و عمدتاً بحث من طرح مساله است چون وقت نمی کنم که همه مباحث را توضیح بدهم و توضیح آنها برای جلسات دیگری بماند. بحثی را که مطرح می کنیم؛ «آسیب شناسی فرهنگ سیاسی» با یک بحث دیگری به نام «روح ملت ها» تلاقی دارد. یعنی مبنای آن شاید برای این هم مبنا باشد.
کتابی است به عنوان «روح ملت ها» در آن اعتقاد بر این است که ملت ها دارای روحی هستند. شاید شنیده اید که مردم فرانسه رمانتیک هستند و روس ها خشن هستند و انگلیسی ها کریز هستند. معمولاً چنین چیزهایی گفته می شود و به شکل فی الجمله، شاید چنین چیزی را بشود پذیرفت. ارسطو در کتاب هفتم سیاست این جمله را دارد، می گوید؛ «آسیایی ها هوشمند و هنرمند، ولی از دلیری بی بهره اند، برعکس اروپایی ها که دلیرند ولی از هوش و هنر بی بهره اند، پس آسیایی ها در بندگی به سر می برند چون دلیری ندارند.»
هگل بحث دیگری دارد و می گوید؛ فرهنگ از شرق شروع می شود و به یونانی - رومی می رود، بعد به مسیحی - ژرمنی می رود و روح این طور به تکامل می رسد. در کتاب «عقل در تاریخ» هگل می گوید؛ تاریخ جهان از شرق به غرب حرکت می کند. «ایرانیان نخستین قوم تاریخی و زادگاه نخستین امپراتوری راستین هستند.» حالا که قرار هست نکات منفی فرهنگ ایرانی را بگوییم، کمی هم از آنها تعریف کنیم. هگل می گوید؛ «ایرانیان نه مثل فرهنگ چین، پدرشاهی هستند و نه مثل فرهنگ هند ایستا هستند و نه مثل مغول زودگذر هستند.
بحثی را که مطرح می کنیم ریشه های تئوریک دارد.
در جامعه شناسی نظریه های مختلفی وجود دارد که می تواند برای بحث ما مبنا قرار گیرد. ولی صرفاً اشاره می کنیم که چه مباحثی هست. بخشی از مباحث جامعه شناسی مارکسیستی است. مارکسیست ها امور را به زیربنایی، روبنایی تقسیم می کنند. امور زیربنایی روابط تولید است و فرهنگ در روبنا قرار می گیرد. پس بنابراین از دیدگاه مارکسیستی فرهنگ می شود روبنای روابط تولید. اگر بخواهیم آسیب شناسی فرهنگ را انجام دهیم باید توجه داشته باشیم تا زیربنا تغییر نکند، روبنا هم تغییر نمی کند. محافظه کاران فرهنگ را عرصه یی از فعالیت و عمل انسان ها در حوزه سیاسی می دانند که توسط گروه های نخبه و حاکمان از بالا مشخص می شود.
در مقابل آنها مکاتب دیگری هستند که فرهنگ سیاسی را از جانب خود مردم به شکل خودجوش می دانند. ساختارگرایان معتقد هستند در پس رفتار سیاسی مردم هسته یی هست که آن هسته تغییرناپذیر است که به آن ساختار می گویند. بنابراین اگر ما در این مقاله در مورد «فرهنگ سیاسی ما» سخن می گوییم این «ما» به دوره جمهوری اسلامی و از انقلاب اسلامی به این طرف محدود نیست. بسیاری از مثال هایی که من می زنم مربوط به زمان شاه و یا حتی زمان قاجاریه است.
چون این (ما) یک (ما)ی کش دار است. ساخت گرایان معتقد هستند که ساخت یک شبه عوض نمی شود.
جمله یی از مرحوم بازرگان است که وقتی انقلابیون اعتراض می کردند ما حرکت های رادیکال می خواهیم، ایشان می گفتند؛ «یک شبه نمی توان همه چیز را تغییر داد.» این یک تفکر ساختارگرایانه است که ساختارها یک شبه تغییر نمی کنند.
حتی حکومت ممکن است با انقلاب عوض شود ولی ساختارها هنوز هست. بنابراین ما این مبنا را قرار می دهیم، یعنی بر یک مبنای پساساختارگرایانه صحبت می کنیم و براساس آن ساختارها هستند. اما تفاوت اصلی بین ساختارگرایان و پساساختارگرایان این است که ساختارگرایان معتقدند هسته یی در فرهنگ ثابت است و این هسته در طول زمان ثابت می ماند. پساساختارگرایان (پست مدرن) که مارکسیست هستند، معتقدند که آن هسته در حال تغییر است و ثابت نیست. هسته یی هست ولی در حال تغییر است.
دیدگاه حاکم بر بحث من، دیدگاه پساساختارگرایی است که عمدتاً با دو متفکر به نام لاکلا و موف شناخته می شود. لاکلا و موف بحثی دارند به نام اولویت سیاست. برخلاف بحث استاد ملکیان که مبتنی بر اصالت فرهنگ بود بحث بنده مبتنی بر اصالت سیاست و اولویت سیاست است. بحث ما ارزشی نیست. ما نمی خواهیم بگوییم ارزش سیاست از فرهنگ بیشتر است. چون ما معتقدیم که فرهنگ و دین خیلی ارزش دارد ولی بحث بر سر چیز دیگری است.
بحث بر سر این است که تعاملی بین حوزه اقتصاد، سیاست و فرهنگ وجود دارد اما تاثیر کدام یک بر دیگری بیشتر است.
اولویت سیاست از دیدگاه لاکلا و موف یعنی اینکه تاثیر سیاست بر فرهنگ و حوزه اقتصاد بیشتر است. بحث آنها به شکل کلی است و من هم آن بحث را قبول دارم ولی به شکل خاص در کشورهایی مانند کشور ما که جزء کشورهای جهان سوم است این بحث بیشتر صادق است. چرا؟ چون کسانی که سیاست را در دست دارند، همه چیز را تعیین می کنند، فرهنگ و اقتصاد مردم را تعیین می کنند. چون همه ابزارها دست آنهاست، بنابراین کسی اگر در راس مناصب سیاسی قرار بگیرد فرهنگ ساز می شود و اگر در راس مناصب سیاسی باشد، اقتصاد را هم می تواند تغییر بدهد. که مثالش در کشور ما این است؛ آقای رفسنجانی در طول هشت سال چون رئیس جمهور شدند، سیاست خاصی را به نام سیاست تعدیل شروع کردند که بسیار با قبل و آن چیزی که الان عمل می شود متفاوت بود.
مواردی را که می شمارم 14 آسیب است که مربوط می شود به آسیب عمومی و مشترک بین مردم، نخبگان و حاکمان و 16 مورد که عمدتاً مربوط به حاکمان و نخبگان است. بین این موارد یک مقدار تلاقی وجود دارد، یعنی نمی توان دیواری کشید بین این موارد و بگوییم حتماً این موارد وجود دارد چون می توان اینها را ادغام کرد، جدا کرد، به جای سی مورد کمتر یا بیشتر شمرد.
مورد اول؛ مطلق گرایی است. از آسیب های مشترک بین توده مردم و حاکمان و نخبگان. فرهنگ سیاسی ما مطلق گرا است. بگذارید یک بار دیگر تاکید کنم که بحث ما آسیب شناسی است. بنابراین ما نصفه خالی لیوان را می بینیم و گفتیم که فرصت نداریم، نصفه پر لیوان را ببینیم. یکی از آسیب هایی که می خواهم بگویم، منفی نگری است. ولی منفی نگری به بحث من وارد نیست. چون در این جا ما عنوان های آسیب نگری را می گوییم و چاره یی جز این نیست چون (عنوان) این است.
مورد اول مطلق گرایی است. مردم ما عمدتاً در طول تاریخ نشان داده اند که در فرهنگ سیاسی خود مطلق گرا هستند. مطلق گرا یعنی بین 0 و 100 دیدن. در انگلیسی یک مثالی است که می گوید؛ 
It is not example of black & white
It is example of the grade & grats gray
این مثال سیاه و سفید نیست بلکه مثال درجات خاکستری است.
یعنی به جای اینکه بگوییم هست یا نیست؟ باید بگوییم به چه درجاتی هست؟
فرهنگ مطلق گرا همیشه این طور است که یا باشد و یا نباشد بین 0 و 100. به طور مثال وقتی که در مقابل تجدد قرار گرفتیم یا می خواهیم کامل آن را بپذیریم مثل تقی زاده بگوییم؛ «از فرق سر تا نوک پا باید غربی بشویم» و یا اینکه تجددستیز هستیم. همان طور که عرض کردم، انقلاب ما تجددستیز بود.
دین مطلق است، ولی فهم از دین مطلق نیست. بنابراین اگر کسی فکر کند که ما چون متدین و مسلمان هستیم با امور مطلق سروکار داریم، اشتباه است. چون سروکار داشتن ما با امور مطلق می شود قرائت ما از دین و قرائت از دین نسبی است.
مورد دوم سیاست گریزی است که رویه دیگر سیاست زدگی است. سیاست زدگی عمدتاً در بین نخبگان وجود دارد. همه مسائل را سیاسی کردند. سیاست گریزی عمدتاً در توده مردم است و یک جایی می رسد که همه چیز سیاسی شد، خسته می شوند، می برند و از سیاست می گریزند. سیاسی کردن همه چیز در سیاست زدگی در حوزه های دیگر مثل اقتصاد هم اثر دارد.
مورد سوم آرمانگرایی در مقابله با واقع گرایی است. یعنی دنبال آرمان هایی که ممکن است، هرگز تحقق پیدا نکند.
لازمه روحیه انقلابی نوعی آرمانگرایی است.
بنابراین این جمله خیلی مشهور است که آمال های انقلابیون امواجی دارد که پس از برخورد به صخره های واقعیت برمی گردد. و در علم سیاست این بحث جا افتاده است که انقلاب ها بعد از یک دوره صعود دوره نزولی دارند به نام ترمیدور انقلاب ها یا حرکت دوره یی انقلاب ها. بنابراین کسانی که انقلابی بوده اند یا هستند، نوعی از آرمانگرایی در شخصیت آنها وجود دارد و این یک بحث روان شناختی است.
اگر در سند چشم انداز بیست ساله نگاه کنیم، رتبه اول در خاورمیانه در بیست سال آرمان خیلی خوبی است ولی باید ببینیم که ابزارها و راهکارهایی برای آن تعریف کرده ایم که تحقق پیدا کند؟
چون ما امیدواریم که در جهان رتبه اول را بیاوریم. اما باید ببینیم که واقع گرایانه است یا آرمانگرایانه است.
حالا یک مثال اقتصادی؛ وصل کردن دریای خزر به خلیج فارس.
وقتی که ما در ساختن یک جاده آنقدر معطل می شویم مثل اتوبان تهران- شمال آیا به راحتی می توانستیم این کار را انجام بدهیم؟ به نظر می رسد که آرمانی تحقق ناپذیر بود. ظاهراً در فرهنگ ما این وجود دارد و در ساختارها وارد شده است. در حالی که در فرهنگ هندی ها، نژاد زرد آرمانگرایی ها این طور نیست. آنها از اهدافی حرف می زنند که می توانند به آن برسند.
مورد بعد گذشته گرایی است. ما خیلی بحث می کنیم در مورد اینکه چه بودیم و کمتر در مورد این که چه هستیم بحث می کنیم.
بحث می کنیم که تمدنی داشته ایم دوهزارساله (کوروش بخواب که ما بیداریم) و چون خودمان چیزی نداریم، خودمان را به پدرانمان منتسب می کنیم. آنها هم که نیستند و تاریخ هم که خیلی گویا نیست و این طوری برای خودمان افتخاری کسب می کنیم. گفت؛ گیرم پدر تو بود فاضل از فضل پدر تو را چه حاصل.
قرائت مذهبی این است که ما خودمان را منتسب کنیم به قرن چهارم هجری.
مورد بعد قهرمان پروری است. فرهنگ ما پر است از فرهنگ قهرمانان.
در غرب در جهان اول اگر شخصی برود و شخص دیگری بیاید چون امور نهادینه است، امور تفاوت خاصی نمی کند ولی در کشور ما چون خیلی قهرمان هست، مثلاً امیرکبیر ایران اگر برود و امیرکبیر دیگری بیاید امور عوض می شود چون وابسته به شخص دیگری است. در یک بحثی این جریان در جامعه شناسی هم ریشه دارد؛ بحث کاریزمای وبر. کاریزما عبارت است از هاله یی از تقدس که دور افراد کشیده می شود و پیروان آن افراد دیگر نمی توانند آن افراد را به شکل عقلانی فهم کنند. پیروی می کنند ولی نمی دانند که چرا پیروی می کنند؟ این ویژگی را کاریزما می گویند.
و شخصیت های اینطوری را می گویند شخصیت های کاریزماتیک یا شخصیت های فرهمند. تاریخ ما پر است از شخصیت های فرهمند یا کاریزماتیک که در فرهنگ ما وارد شده است.
تقدیس قدرت؛ قدرت برای ما مثل یک امر مقدس است. در حالی که قدرت نباید خیلی مقدس باشد. به تعبیری در یک سریال می گفت؛ «داد آن است که خان بخواهد، چه بسا خان دیگری از راه رسید.» هر کسی که قدرت در دست داشته باشد، به نوعی مثل اینکه مقدس است. حالا اگر این رفت و ضدآن آمد، مثل این می شود که آن یکی مقدس می شود و دیگری نامقدس. تقدیس قدرت ریشه در محافظه کاری دارد. فرهنگ ما هر چند به انقلاب تن داد، اما ذاتاً فرهنگ محافظه کاری است. اصطلاح انقلاب محافظه کارانه، پارادوکسیکال یعنی ناسازگار نیست. انقلاب می تواند محافظه کارانه باشد. به چه معنا؟ به این معنا که انقلاب هست. حکومت را سرنگون کردیم ولی رجعت به ماقبل می کنیم.
پس انقلاب هست ولی همراه با رجعت و همراه با حفظ سنت ها.
مورد بعد اینکه فرهنگ سیاسی ما فرهنگ شفاهی است و ما فرهنگ مکتوب کم داریم. بسیار حرف می زنیم و سخنرانی می کنیم ولی مکتوبات ما بسیار کم است. در متروی تهران وقتی که سوار می شوید کمتر کسی را در هر حال مطالعه می بینید.
ولی من از متروی لندن مثال نمی زنم. از هند و پاکستان مثال می زنم. چون فرهنگ کتبی آنها خیلی زیاد است. دانش سیاسی ما هم این گونه است، در بین نخبگان ما هم این طوری است، مقالات سیاسی ما در مجلات آی اس آی بسیار بسیار اندک است.
آماری که روی سایت ها دیده شده است هیچ یک از دانشگاه های ایران در دویست دانشگاه اول جهان نیستند حتی یکی از دانشگاه های ما، ولی خیلی از دانشگاه های هند در این لیست قرار دارند، اینکه کجا هستند را نمی دانم، چون در آن آمار نبود، کسی می گفت که در پانصد تای اول نیستند ولی من نمی دانم که به چه صورت است؟
مورد بعد منفی نگری است: فرهنگ ما عادت کرده به دیدن نیمه خالی لیوان.
گفت: چرا همیشه از نیمه خالی لیوان صحبت می کنی؟، گفت: چون نیمه پر را که می بینی، گفت: چرا همیشه از بهشت می گویید؟ 
گفت: جهنم را که می روید و می بینید در مورد بهشت که نمی بینید صحبت می کنم. دیدگاه منفی نگرانه، دیدگاهی است که به همه چیز شک می کند. جمله معروفی هست از «عبدو» که می گوید: اصلاً از لفظ سیاست من به خدا پناه می برم، در توده مردم هم خیلی جاافتاده است که مثلاً می گویند چه رشته یی می خوانید؟
می گوییم سیاست خوانده ایم، می گویند سیاست یعنی حقه بازی و پدرسوختگی، یعنی تفاوت نمی گذارند بین علم سیاست یا معنای منفی سیاست و از سیاست معنای منفی آن را گرفته اند. مورد بعد سلبی نگری است تفکر ما سلبی است و کمتر ایجابی است. می دانیم که چه چیزی نیستیم ولی نمی دانیم که چه چیزی هستیم، خیلی به این توجه نداریم.
اگر بخواهم مثال بزنم، در سیاست خارجی مان اگر دقت کنید دقیقاً نمی دانیم که خط مشی سیاست خارجی مان چیست و نمی دانیم که در سیاست خارجی چه می خواهیم.
ولی این را می دانیم که آن چیزهایی که امریکا می خواهد را ما نمی خواهیم،
یعنی سلباً می دانیم چه چیزهایی می خواهیم ولی ایجاباً و دقیقاً نمی دانیم چه چیزهایی می خواهیم. بنابراین باید صبر کنیم و ببینیم که آنها چه می گویند و بعد ضد آن را بگوییم. در سیاست داخلی چون سیاست های ما سلبی است بنابراین همیشه دنبال تضاد هستیم. یک گروه هستند که در انقلاب معروف بودند، می گفتند: فدائیان خلق با دو نفر یک گروه تشکیل می دهند و وقتی سه نفر شدند انشعاب می کنند. این در فرهنگ سیاسی ما هم بحث درستی است که یک جناح حاکم است، اگر موفق شدند که جناح مقابل خودشان را از میدان به در کنند خود آن جناح دوتا می شود.
اگر بتوانند یکی را از میدان به در کنند آن که می ماند، دوباره دوتا می شود.
چیزی که از منفی نگری و سلبی نگری نتیجه می شود نظریه یی است به عنوان نظریه توطئه و توهم توطئه.
توهم توطئه یعنی این که تمام مسائل و مشکلات ما ریشه در توطئه کسان دیگری دارد. ریشه در عدم به کارگیری عقلانیت ما ندارد و ریشه در توطئه دیگران دارد. ما باید بررسی کنیم که آنها چه بلایی سر ما می آورند؟، و خودمان بی عیب هستیم، ما دچار توهم مضاعف هستیم یعنی این که هم می توانیم هویت خودمان را حفظ کنیم و هم در حال ابرقدرت شدن هستیم و می توانیم بر دیگران غالب شویم. این را توهم مضاعف می گوییم چون به نوعی دوگانه هستیم. توهم توطئه هم بین مردم، هم بین نخبگان مان و هم شاید بین حاکمان.
در بین مردم ما معروف است که اگر با یک انگلیسی دست دادی باید بعد از دست دادن انگشتانت را بشماری چون ممکن است یکی از آنها کم شده باشد.
سفیر انگلیس در دوره قاجاریه می گوید: ایرانی ها به ما خیلی بدبین هستند. باران می آید می گویند تقصیر انگلیسی ها است، باران نمی آید می گویند باز هم تقصیر انگلیسی ها است و این همان توهم توطئه است.
مورد بعد که مجموعاً به این مورد مربوط است دو مورد دیگر است: به نام بیگانه ترسی )زنفوبیا( و بیگانه پرستی (زنوفیلیا). دو صفت بیگانه ترسی و بیگانه پرستی هر دو در فرهنگ ما هست و دو صفت ضد یکدیگر هم هست و ما چیزهای بسیار متضاد را در فرهنگ خودمان می توانیم داشته باشیم و آنها را حل هم می کنیم.
یکی، دو مثال دیگر می زنم: طبق آمار رسمی و دولتی 30درصد از جنگل های ما در این دوره از بین رفت ولی در عین حال طرح دیگری داریم به نام «از حرم تا حرم» که در کویر درختکاری کنیم. و این دوتا در فرهنگ ما کاملاً جا افتاده است و هیچ منافاتی با هم ندارد. آن منطقه یی که می تواند درختی رشد کند درختانش را می بریم و به جای آن درختی هم نمی کاریم ولی در کویر درخت می کاریم.
حالا دو صفت بیگانه ترسی و بیگانه پرستی ضد هم هست ولی هر دو در فرهنگ ما هست و برمی گردد به همان صفت مطلق گرایی و اغراق کردن که یا این یا آن، که یا صد یا صفر. کسانی که خارج نرفته اند را دیده اند که تا خارج می روند ممکن است دچار این حالت شوند که ما هیچ نداریم: نه فرهنگی داریم و نه سنتی و همه بدبختی ما از سنت ماست و شاید هم از دین ما است و از همه چیز ممکن است که برگردند و برعکس آن هم ممکن است پیش بیاید: بیگانه ترسی.
مورد بعد قانون گریزی است: فرهنگ قانون گریزی در فرهنگ ما ریشه دوانده است.
برعکس کشورهایی مثل کره جنوبی، در کره جنوبی مالیات دادن جزء شخصیت آدم ها است. اگر کسی بگوید که مالیات ندادم و از مالیات فرار کردم برایش کسر پرستیژ خواهد بود اما در فرهنگ ما برعکس است، اگر بگوییم سر مامور مالیات کلاه گذاشتم این یک نوع زرنگی است. چون توهم این است که دولت غیر از مردم است بنابراین تا بتوانیم از دولت بکشیم به نفع ما است.
مورد دیگر خودسانسوری است. سانسور کار حاکمان است و خودسانسوری فرهنگ عمومی ملت است. تصور می کنند که نمی توانند صحبت کنند. من از شما می ترسم و شما از من می ترسید این یعنی دچار خودسانسوری شدن.
بنابراین خودسانسوری نیمه دیگر سانسور است. سانسور از بالا است و خودسانسوری از پایین.
قسمت دوم بحث ویژگی های مربوط به حاکمان است که در مورد آن اشاره کردم.یکی از مسائلی که عمدتاً مربوط به نخبگان و حاکمان جامعه است سیاست زدگی است که به آن اشاره کردم. 
مورد بعد اقتدارگرایی است. متفکری است به نام «گاسفیلد» که جوامع را تقسیم می کند به جوامع توده یی، مدنی گسسته و مدنی پیوسته. تقسیم جوامع به جامعه مدنی و جامعه توده یی، مقداری ساده انگارانه است. چون مجبور می شویم کشوری از کشورهای جهان چهارم را در جوامع توده یی قرار بدهیم و کشوری مثل ایران و هند را هم جزء جوامع توده یی قرار دهیم، ولی بین اینها تفاوت زیاد است. تقسیمی که گاسفیلد می کند به درد کار ما می خورد. چون می گوید جوامع مدنی دو دسته هستند: جوامع مدنی پیوسته و جوامع مدنی گسسته. در جوامع مدنی گسسته مشارکت سیاسی هست ولی فقط برای عده یی خاص، برای نخبگان و برای آنهایی که دستشان به جایی می رسد. هزار خانواده هستند که قدرت بین آن می چرخد نخبگان، حاکمان و یا چه کسانی هستند معلوم نیست،
اما جوامع مدنی پیوسته جوامعی هستند که جوامع مدنی به عنوان واسط بین دولت و مردم، بین آنها تقویت شده است: مثل جوامع جهان اول.
اقتدارگرایی رویه دیگر سلطه پذیری است. بنابراین اقتدارگرایی کار حاکمان است و سلطه پذیری کار مردم. تا مردم سلطه پذیر نباشند اقتدارگرایی تحقق پیدا نمی کند. مورد بعد تکلیف گرایی است. فرهنگ سیاسی مردم ما تکلیف گرا است نه حق گرا.
خیلی به این توجه نداریم که چه چیزی حق ما است. مثلاً حق شما الان این است که من اگر حرف بی ربطی گفتم یا باید حرفم را قطع کنید یا بعدش اعتراض کنید، چون این حق شما است. افراد بسیاری سخن می گویند ولی مردم احساس می کنند که باید بشنوند چون احساس می کنند حق ندارند. قرائت فقهی از دین قرائت تکلیف گرا است.
چون از اول و از زمانی که به بلوغ می رسیم به ما می گویند که باید این کار را بکنید و نباید این کار را بکنید. بعد می گوییم حقوق و حق انتخاب ما چیست؟ می گویند اصول دین عقلی است و تقلیدی نیست. اول رساله هم این را نوشته و اصلاً تقلیدبردار هم نیست وگرنه دور می شویم.
مورد بعد ماوراءالطبیعی کردن سیاست است. سیاست اموری است ناسوتی و مربوط به توده مردم و مربوط به انسان های عادی. بسیاری از حاکمان ما سعی می کنند سیاست را امری ملکوتی کنند و از روی زمین به آسمان ببرند، چرا؟ چون منافعی دارد. شاه می گوید وقتی کوچک بودم داشتم با الاغ به سمت امامزاده داوود)ع( می رفتم که الاغ رم کرد و من افتادم زمین و دیدم که دست حضرت عباس زیر بدن من را گرفت و بعد می گوید که من در خواب حضرت امیر را با شمشیر ذوالفقار دیده ام.
و اینها کارکردهای سیاسی دارد و می تواند از اینها سوءاستفاده کند، چون در کشوری حکومت می کند که فرهنگ سیاسی آنها فرهنگ شیعی هم هست.
بسیاری از مسائل را ما با تقدیر توجیه می کنیم. می گوییم چه شد که این اتفاق افتاد؟ می گویند که تقدیر و قسمت و خواست خدا این بود. می گوییم چه شد که این اتفاق نیفتاد؟ می گویند که باز هم خواست خدا بود و این باز هم یک قضیه ابطال ناپذیر است.
چون نمی دانیم که خدا کی چه چیزی می خواهد، هر چیزی که حاکمان می خواهند، خدا هم همان را می خواهد. معاویه هم همین کار را می کرد و با اندیشه معتزلی مخالف بود چون می خواست که اندیشه جبر جا بیفتد. و اگر اندیشه جبر جا بیفتد، حاکمان می توانند بهتر حکومت کنند. متاسفانه ما در فرهنگ خودمان شفاف سازی نکرده ایم که جایگاه قیام امام حسین(ع) و جایگاه صلح امام حسن(ع) کجاست. بنابراین تا وقتی که می جنگیم عاشورایی و امام حسینی هستیم و وقتی که صلح می کنیم حسنی هستیم و به امام حسن اقتدا کرده ایم. به ناصرالدین شاه گفتند که این تسبیح مال نادر است وقتی که هند را فتح کرد این تسبیح دستش بود. گفت من این را هفتصد تومان -پول آن روز- می خرمش، چون فکر می کرد که با آن می شود حکومت کرد. وقتی مظفرالدین شاه روی کار آمد، شخصی به نام امین السلطان بود که در واقع صدراعظم ناصرالدین شاه بود. وی تصمیم گرفت که امین السلطان را عزل کند. روحانی یا مداحی بود به نام سیدبحرینی در حکومت که به مظفرالدین شاه گفت: این فرد شخص خوبی است برای صدراعظمی. گفت نه، او را عزل می کنیم. سیدبحرینی گفت بگذار ببینیم که خدا چه می خواهد؟، ما که نمی توانیم با خواست خداوند مبارزه کنیم. واسطه ما، بندگان و شاهان با خدا کسی نیست جز ما. سیدبحرینی یک استخاره دروغ گرفت و گفت که خواست خداوند این است که این فرد بماند و ماند.
مورد دیگر «کژتابی» مفاهیم است: کژتابی یعنی disturtion مفاهیمی که از گفتمان هژمان یعنی مسلط یعنی گفتمان غرب، وارد فرهنگ ما می شود. گفتمان مان را باز گذاشته ایم و اجازه می دهیم مفاهیم از آن گفتمان به گفتمان ما بیایند. اما نمی گوییم که مقصودمان از این مفاهیم چیست. 
گفت: لفظ می گویم و معنا ز خدا می طلبم.
اصولگرایی چیست؟ همان بنیادگرایی است که غربی ها بد و منفی می دانند؟
تعریف نمی کنیم ولی می گوییم اصولگرایی.
اصلاح طلبی چیست؟ آن را هم تعریف نمی کنیم. بنابراین یک فرزندی در انتخابات اخیر به وجود می آید به نام اصولگرایان اصلاح طلب که می شود چنین اصطلاحی داشت. وقتی آن تعریفی ندارد و این هم تعریفی ندارد یک چنین اصطلاحی بیرون می آید.
مفهوم جامعه مدنی از غرب به مملکت ما آمد و یکی از شعارهای اولیه دوم خرداد جامعه مدنی بود ولی این جامعه مدنی چیست، چون در فرهنگ غرب چند تا تعریف دارد؟، منظور ما و مقصود ما در فرهنگ دینی چیست؟
هیچ کس از آن تعریفی نداشت،
بعد گفتیم ریشه مدینه الرسول دارد و بعد معلوم شد که همه اینها سرکاری بوده است. هابرماس وقتی به ایران آمد و برگشت، مصاحبه یی کرد و گفت در ایران دو گروه هستند و این دو گروه روشنفکر با هم اختلافاتی دارند. این دو گروه روشنفکر چیزهایی می گفتند که هر چه سعی کردم نفهمیدم ولی مثل اینکه اینها خودشان حرف های خودشان را می فهمیدند.
مورد بعد این است که سیاست در دیدگاه مردم و عمدتاً حاکمان و نخبگان امر تخصصی نیست. همه چیز تخصص خاص خود را می خواهد ولی متاسفانه رشته یی که انتخاب کرده ایم رشته یی است که همه در آن متخصص هستند. بنابراین هر کس از هر جایی می تواند در راس سیاست قرار بگیرد.
یک نوع بساطت و سادگی در مفاهیم و اظهارنظرهای سیاسی و سیاستمداری و حکومت مداری دیده می شود. می گویند همه مردم ایران طبیب و سیاستمدار هستند.
اگر بگویید کمردرد یا سردرد دارم همه می توانند برای شما تجویز کنند: از داروهای گیاهی گرفته تا داروهای شیمیایی. بعضی وقت ها هم مثل این است که سیاست شرط نیست بلکه عدم شرط است و حتماً نباید متخصص علم سیاست باشید. به نظر شخص بنده یکی از مشکلات اصلاحات این بود که مفاهیم خودش را واضح و شفاف سازی نکرد و مبانی نظری و تئوریک هم برای آن درست نکرد. بنابراین ما چیزی نداریم به نام اصلاحات که بتوانم در ذهنم تطبیق بدهم که بدانم آیا با این جریان سازگاری دارم یا نه و اگر سازگاری ندارم بگویم که اصلاح طلب نیستم و اگر سازگاری دارم بگویم که اصلاح طلب هستم.
چیزی که با این جریان در ارتباط است این است که ما برنامه درازمدت و تفکر سیستمی هم نداریم. تفکر سیستمی یعنی اینکه تصور سیاست، به عنوان یک مجموعه و یا سیستم یک درونداد، فرآیند و برونداد دارد و بروندادها باید مطالعه شوند و به صورت بازخوران دوباره به سیستم برگردند. معمولاً ما چنین سیستمی را نداریم و به همین خاطر ما حرف های متناقض داریم در بحث جنگل ها که عرض کردم.
ما بین خودتان تضاد داریم و به اهل کتاب می گوییم گفت وگوی ادیان یا گفت وگوی تمدن ها.
گفت وگوی ادیان و تمدن ها با مسیحی ها و یهودی ها بسیار راحت تر است تا گفت وگوی من و شما با همدیگر.
مورد بعد این است که ما کمیت گرایی ناقص داریم. فرهنگ سیاسی ما کمی نیست، فرض کنید که درجه فوتبال ایران در فیفا مشخص است و در بازی اخیر ایران پنج درجه در فیفا بالا آمد و این کاملاً مشخص است. در توسعه سیاسی و اقتصادی هم کاملاً مشخص است که این طوری است ولی ما آمارها را نداریم.
بنابراین خیلی راحت دو نفر سر یک مساله با هم نزاع دارند ولی هیچ آماری هم در دست ندارند، چون اطلاعات به روز و دقیق و کمی نیست و آن مقداری هم که کمی است در دست همه افراد نیست و فقط دست افراد خاصی است و با آن آمار هم می توانند بازی کنند. مثلاً ما نمی دانیم رشد تولید گندم )من گاهی مثال های اقتصادی می زنم شما سیاسی برداشت کنید( در دوماهه سال اخیر نسبت به پارسال یک درصد رشد داشته است. چرا 6 ماهه نگرفتید؟، چون اگر 6 ماهه بگیریم یک درصد کم بوده است. اگر یکساله بگیریم چه می شود؟، آمار دست ما نیست و وقتی تلویزیون را نگاه می کنیم می بینیم تولید فولاد به یک میلیون و فلان قدر رسید. من نمی دانم که قبلاً چقدر بوده که حالا کمتر شده یا بیشتر.
آمار و ارقام های گزینشی است و بدون اینکه ما بفهمیم نتیجه اش چیست؟
مورد بعد تهدیدگرایی است. ما به جای فرهنگ جذب، فرهنگ دفع داریم. به جای فرهنگ تشویق فرهنگ تنبیه داریم. مدیران ما فرهنگ تنبیه خوبی دارند، اگر کسی خطایی کرد زود اخراج می کنند، اما اگر کسی کار خوبی کرد مثلاً در هفته پژوهش یک نیم سکه به او می دهیم برای یک کتاب هفتصد صفحه یی که نوشته است و اگر کسی یک گل زد چه؟ و اگر یک فیلم را کارگردانی کرد چه؟
بنابراین به حوزه علوم انسانی نسبت به بقیه حوزه ها بی مهری می شود.
و چون فرهنگ ما فرهنگ تهدیدگرا است هنر ما این است که دوستان را به افراد بی تفاوت تبدیل می کنیم و افراد بی تفاوت را به مخالف تبدیل می کنیم.
در حالی که باید مخالفین را تبدیل کنید به افراد بی تفاوت و بی تفاوت ها را تبدیل به افراد موافق کنید. 
مورد بعد نخبه کشی است. جامعه ما بدون در نظر گرفتن انقلاب و حتی عقب تر کلاً جامعه نخبه کشی است. 
کتاب جامعه شناسی نخبه کشی نوشته علی رضاقلی را حتماً مطالعه کنید. می گوید جامعه ما نمی تواند قائم مقام ها و امیرکبیرها را در خود قبول کند، ما قهرمان پرور هستیم و اینها را داریم ولی ساختارها آنقدر متصلب است که افراد را زیر چرخه خود خرد می کند و از بین می برد. آماری که آقای معین وزیر علوم دادند، این بود که در سال 150 الی 180 نفر از نخبگان به خارج می روند. حالا مهاجرت یا فرار خیلی فرقی نمی کند.
مورد بعد این است که ما خودمان را شدیداً در مرکز عالم قرار داده ایم و کلیه وقایع جهان را براساس خودمان تحلیل می کنیم.در مسکو در میدان سرخ نقطه یی هست که توریست ها آنجا می روند. خرافه یی هم هست که اگر آنجا قرار بگیرید و سکه یی پشت سرتان بیندازید به آرزویتان می رسید. این نقطه مرکز مسکو است و فایده اش این است که پول خردتان را که نمی توانید بردارید چون رویتان نمی شود و فقرای مسکو آنجا هستند و از آنها برمی دارند. ما مثل اینکه در مرکز جهان قرار گرفته ایم و کلیه وقایع جهان را براساس خودمان تحلیل می کنیم.

آدرس ايميل شما:  
آدرس ايميل دريافت کنندگان