منو سایت
تاريخ:چهارم اسفند 1388 ساعت 11:49   |   کد : 335
يادداشت
پربلماتيک عشق و زندگي در فيلم بالا در هوا (Up In The Air)
 

پربلماتیک عشق و زندگی در فیلم بالا در هوا (Up In The Air)

الف) راز جاذبه و جهانگیری فیلم های آمریکایی چیست؟ یکی از این جواب ها در «بالا (بلاتکلیف، رها) در آسمان» (Up In The Air)، نوشته جیسن رایتمن (Reitman) (2009) (نامزد بهترین فیلم، بهترین بازیگر مرد، بهترین بازیگر مکمل زن (برای هر دو زن فیلم)، بهترین فیلمنامه اقتباسی، بهترین کارگردان) یافت می شود.

ب) تکلیف ما با فیلم هندی روشن است، یک موقعیت غیرقابل باور در آن هست که دو فرد از دو طبقه یا موقعیت، که مطلقا نمی توانند به هم برسند، در اثر اعجاز فیلمساز به هم می رسند و انبوه یک میلیاردی هند، سالانه هزار بار از این نوع به هم رسیدن ها لذت می برند و دنیای تخیلی درون فیلم (که در واقعیت هرگز رخ نمی دهد) را بجای واقعیت زندگی، می پذیرند. اکثر فیلم های ایرانی نیز همینجور است. آنقدر در پایان فیلم، همه چیز درست در می آید و همه به هم می رسند و همه حامله می شوند و کاکل زری می زایند، که تهوع آور است.

اما فیلم آمریکایی ازنوع دیگری است. و بگونه ای داستان بیان می شود که غیرمنتظره ترین روایت ممکن بیان می شود. در طول فیلم می گویی که، نه، دیگر اینقدر بدبختی روی نمی دهد و اتفاقا از همان که می ترسی، و بیشتر از آن، رخ می دهد. نگاه کنید به اقیانوس باز (open ocean) که در آن زن و مردی در یک اقیانوس پر از کوسه گرفتار شده اند، و ما هر چند نگران آنها هستیم، ته دلمان قرص است که بالاخره یکی از این دو زنده می مانند (که قصه را برای ما بگوید) و وقتی زن نیز توسط کوسه خورده می شود، آه از نهادمان بلند می شود و بعد می بینیم که دوربین آنها پیدا می شود از شکم کوسه، و ما داستان را از اینجا می دانیم.

ج) در «فیلم پرواز از بالا»، رایان بینگهام (با بازی جرج کلونی) کسی است که وظیفه اش ابلاغ اخراج افراد است، و برای این کار مجبور است در طول سال، سرتاسر آمریکا سفر کند، تا مستقیما به افراد، اخراجشان را اطلاع دهد و این کار البته نیازمند مقدماتی است که فرد را آماده پذیرش اخراج کند، تا مقاومت نکند و کار را بی دردسر رها کند. اما ناتالی در این شرکت، راه تازه ای برای اخراج نشان می دهد، اخراج با ویدئو کنفرانس. و تلاش بعدی رایان، کلنجار رفتن با این موضوع است. با ناتالی همراه می شوند، و در زمانی که ناتالی موفق می شود ایده خود را جا بیندازد و شیوه او در شرکت آموزش داده می شود، یکی از اخراجی ها خودکشی می کند و دوباره شرکت به همان روش قبلی برای اخراج حضوری (بجای اخراج اینترنتی) روی می آورد. ناتالی اخراج می شود و رایان دوباره در سفر است.

انصافا اخراج، کار سختی است. من یکی دو بار کسی را اخراج کرده ام، و هنوز سختی آن را به یاد دارم. چقدر تنوع واکنش های افراد، وقتی اخراج می شوند، واقعی است، و نشان از زحمتی دارد که بر روی کار کشیده شده است و ظاهرا تمام کسانی که در فیلم اخراجی هستند، واقعا به تازگی اخراج شده اند و در یک آگهی برای حضور در فیلم دعوت شده اند.

د) رایان در طول سال، تنها 43 روز تاسف بار را در سال در خانه است. او در کنار کار خود، طراح و مروج فلسفه ای با مضمون «کوله پشتی» (what's in your backpack) است: زندگی خود را آنقدر سخت نکنید و به زمین نچسبید (اثاقلتم الی الارض) که نتوانید راه بروید، همه چیز را بریزید دور، به چیزی تعلق نداشته باشید. در طول فیلم، این فلسفه را به صورت استعاری در پرواز و آمادگی برای سفر نیز نشان می دهد. وقت پرواز، همه زندگیت را در یک کیف دستی بریز تا معطل چمدان نشوی، در صف پیرمردها و خانواده ها و خاورمیانه هایی نباش که معطل میشوی، برو در صف آسیایی ها (یعنی شرق آسیا)، تا وقتت تلف نشود و در سال یک هفته در وقت صرفه جویی کنی. رایان، که به تعبیر دوستی، نوک حمله رئال مادرید (آخر حسابگری) است، و مدام سمینار می گذارد تا مردم را آموزش دهد چگونه سبکبار شوند، ناگهان گرفتار عشق آلکس می شود، یک زن میانسال، که او نیز همیشه در سفر است. «آقای کوله پشتی خالی» (Mr. Empty Backpack)، کسی که به هیچ کس و هیچ چیز تعلق ندارد، خود در دام می افتد.

دختر ترسا چو برقع برگرفت/ بند بند شیخ در آتش گرفت

چون نمود از زیر برقع روی خویش/ بست صد زنارش از یک موی خویش

گر چه شیخ آنجا نظر در پیش کرد/ عشق آن بت روی کار خویش کرد

شد بکل از دست و در پای اوفتاد/ جای آتش بود و بر جای اوفتاد

هرچ بودش سر بسر نابود شد/ زآتش سودا دلش چون دود شد

عشق دختر کرد غارت جان او/ کفر ریخت از زلف بر ایمان او

شیخ ایمان داد و ترسایی خرید/ عافیت بفروخت رسوایی خرید

عشق بر جان و دل او چیر گشت/ تا ز دل نومید وز جان سیر گشت

گفت چون دین رفت چه جای دلست/ عشق ترسازاده کاری مشکل است (منطق الطیر، ابیات 1225-1233)

تعبیر او از سبکباری، دل نبستن نیست، دل ندادن است. درگیر نمی شوی که مبادا گرفتار شوی. در دیالوگی که رایان با ناتالی دارد به ناتالی می گوید: تا حالا شده که در چشم کسی نگاه کنی و ببینی که دلت می لرزد و کل زندگیت در یک لحظه متوقف و ساکت شده است، ناتالی می گوید خوب آره (این، همان لحظه آغاز عشق است)، اما رایان می گوید «اما من دلم نمی لرزد» و ناتالی یک کتاب لغت فحش به رایان می دهد و او را می گذارد و می رود. اما این مجسمه عقلگرایی، در طول فیلم، بتدریج و با احساسات واقعی ناتالی و با عشق آلکس، تغییر می کند، دلش بالاخره می لرزد و عاشق می شود. ابتدا به عروسی خواهر زاده اش می رود (خانواده برایش مهم می شود) و بعد همه چیز را ترک می کند ( نمی تواند فلسفه کوله پشتی اش را دیگر تکرار کند) و دوان دوان به شیکاگو می رود تا با آلکس زندگی کند.

اینجاست که واقعیت گند می زد به عشق و عاشقی و تخیل خواننده، و بدترین نوع واقعیت ممکن رخ می دهد. زنک (چیزی غیر از این در این لحظه از فیلم، نمی توان به او گفت) هم شوهر دارد و هم بچه (اینها زندگی واقعی است) و رایان را برای لحظه های فرار از واقعیت، لحظه های خالی زندگی (پرانتزهای زندگی، بیرون از واقعیت های ناگزیر و دشوار) می خواسته (و به شوهرش می گوید کسی است که راه را گم کرده است). این توضیحات را هم با کمال وقاحت می دهد، وقتی که خودش زنگ می زند و از رایان می خواهد اگر دفعه بعد خواست او را ببیند، «فقط» زنگ بزند (نه پشیمان شده و نه خجالت کشیده). عاشقی تعطیل، و رایان دوباره به لاک خود می خزد، چه کار می تواند بکند؟

ه) ما می مانیم و یک عشق ضایع شده و این است که هرگز فراموش نخواهد شد و این چیزی است که لوکاچ به عنوان پروبلماتیک از آن یاد می کند، در حسرت روزهایی که آسمان پرستاره راهگشای انسانها بود و اکنون انسان ها در موقعیت های پرتناقض زندگی می کنند که نه گزیری از آن دارند و نه از آن لذت می برند. این آن موقعیتی است که فیلم را در خاطره ها نگاه می دارد. اگر آلکس همین چند دقیقه پیش ازدواج کرده بود و رایان تنها چند دقیقه دیر کرده بود، اگر رایان اصلا خانه ای نداشت و یک مجرم فراری بود، اگر آلکس رایان را رد می کرد، شوهر از کار افتاده ای داشت، چند بچه داشت و شوهری که او را گذاشته بود و رفته بود، و هزار اگر دیگر، آنقدر کوبنده نبود که الان هست. زنک شوهر دارد و خانواده ای و کلمه ای حرف نزده است و بجای عشق پاک، با او فقط لاف عشق زده است و خوش گذرانده است.

و) فیلم سرشار از موقعیت های تناقض آمیز است: آنجا که در جایی از فیلم، که ناتالی از مزایای ازدواج و عشق می گوید، رایان از ناتالی می خواهد که ازدواج را به من «بفروش»، و ناتالی خوبی های ازدواج را می گوید و از جمله اینکه تنها نمی میری و رایان استدلال می کند که اتفاقا در خانه سالمندان است که تنها نمی میری. و از قضا همین ناتالی، بلافاصله بعد از این سخنرانی غرا در باب مزایای ازدواج، خبر می دهد نامزدش با SMS او را ترک کرده (آخر تکنولوژی، حتی عذاب وجدان هم دیگر نداری) و می زند زیر گریه، گریه ای غیرانسانی ولی واقعی (مانند گریه هدیه تهرانی در انتهای شوکران). و فیلم یک جا این ترک عشق را با اخراج اینترنتی مقایسه می کند.

یا آنجا که شوهر خواهرزاده اش زیر ازدواج می زند (کجا، درست اول مراسم، همه لباس پوشیده و آماده) به دلیل همه مخاطرات و دست و پاگیری بعدی (ازدواج می کنی، بچه، بچه بعدی، عید و شکرگزاری، فوتبال، بزرگ شدن بچه ها، پدربزرگ شدن، بازنشسته شدن، ریختن موهای سر، چاق شدن و بعد مرگ. کجای این زندگی است؟). و رایان (که هرگز تن به ازدواج نداده) فلسفه ای می بافد زیبا که بهترین اوقات عمرت زمانی بوده که با دیگران بوده ای و بالاخره او را آماده پذیرش ازدواج می کند.

یا آنجا که آن که انسانی رفتار می کند (ناتالی) برای صرفه جویی، افراد را اینترنتی اخراج می کند (ماشین اخراج) و همین اخراج غیرانسانی، باعث خودکشی یکی از اخراجی ها می شود و آنکه بدون احساس است (رایان)، نسبت به مردم حداقلی از احساس دارد، و می تواند آنها را ادامه زندگی امیدوار کند. مانند Crash. و البته خود ناتالی هم با پیام متنی اخراج می شود.

یا آنجا که رایان وقتی به هدف کمی زندگیش می رسد (10 میلیون مایل سفر، و هفتمین نفری است که وارد این کلوپ می شود) که دیگر سفر برایش بی معناست، شغل در سفرش را از دست داده، به یکی دل بسته که به او خیانت کرده، و دیگر انگیزه ای ندارد. فلسفه اش را بخاطر عشق رها کرد و عشق از او روگردان شده است و زنی خائن مانده است.

ز) مساله اساسی دیگر فیلم، مک دونالدیزه شدن سفر و زندگی است، انزوا و سفر. زندگی سریع، سفر سریع و با کارت اعتباری، مملو از کارت اعتباری های گوناگون. ماشین های کرایه، تاکیدی که در فیلم بر چیدن چمدان در حداقل ممکن می شود (و صحنه زبیای آموزش این چیدن در فرودگاه به ناتالی)، و اینکه در فرودگاه در کدام صف باشی، کمتر وقتت تلف می شود. در این شیوه زندگی، نیز عشق و ادامه آن به تصادف (casual) بستگی دارد، بود بود نبود نبود، شد شد نشد نشد.

این نوع از زندگی، با درخواست خواهر رایان از او که برای خواهرزاده اش و شوهر او کاری کند، در مناطق دیدنی آمریکا، عکس آنها را (بی آنکه خود آنها حضور داشته باشند) بگیرد، و عکس بزرگ شده آندو را برای رایان می فرستد، و این عکس از ساک مسافرتی اش بیرون می زند (یعنی چیزی اضافه از زندگی عقلانی رایان و اولین نشانه های تغییر در او). استدلال آنها هم این است که اگر نمی توانی سفر بروی، دلیل نمی شود که عکس یادگاری در نقاط دیدنی جهان نگیری. و این انسان تصویری شده، انسان مدرن است که تنها عکسش و تصویری از او در جهان حضور دارد. حتی دیگر تقلیل زیارت به توریسم و گذار سریع از همه چیز نیست و سرسری شدن و سطحی شدن زندگی؛ بلکه دیگر به سفر توریستی هم نمی روی، عکسی از خودت را به آن ضمیمه (attach) میکنی. آخر حسابگری.

آدرس ايميل شما:  
آدرس ايميل دريافت کنندگان