منو سایت
تاريخ:بيستم و چهارم دی 1388 ساعت 14:24   |   کد : 327
يادداشت
اين خانه قشنگ است، ولي خانه من نيست
نگاهی به یوسف آباد خیابان سی و سوم

این خانه قشنگ است، ولی خانه من نیست

یوسف آباد، خیابان سی و سوم نوشته سینا دادخواه (نشر چشمه، پاییز 1388) از معدود رمان هایی است که در آن تهران حضور زنده و واقعی دارد. می توان در آن تهران را دید که در آن ابعاد و مسافت ها واقعی است و نویسنده اسم خیابان ها را بلد است و می داند که «برای رسیدن به وصال باید از حجاب گذشت». اسم رستوران ها و میدان ها و پارک ها و حتی توصیف فروشنده ها و کتابفروش ها واقعی است.

روایت دادخواه از تهران از این رو جذاب است، که در اکثر فیلم و سریال ها و داستان های امروزی، تهران حضوری فانتزی دارد. از پل های تقاطع مدرس-همت بدون هیچ گونه فاصله گذاری زمانی می رسیم به تونل رسالت، بلافاصله میدان آزادی را دور می زنیم، و هنوز صحبت ها همان صحبت های قبلی است که از کنار برج میلاد میگذریم. پارک ها هم که گوشه های مختلف پارک ملت است و کوچه ها نزدیک جام جم.

اما در یوسف آباد... این تهران، تهرانی است که می توانیم آن را باور کنیم، چون در آن زندگی کرده ایم. تهران با پارک ها و کوچه ها و مجسمه های فلزی عجیب غریب و تله کابین توچال و برف تهران. تهران حسینیه ارشاد و بیمارستان دی و کانون زبان و فاز 1 اکباتان و پیتزای سرد شده. تهران پیاده از توانیر تا میرداماد. تهران خیابان انقلابِ مهربان و شمال رهایی بخش.

من این تصویر زنده را پیش از این فقط در داستان های اسماعیل فصیح و گلی ترقی دیده بودم. اما تهران دادخواه، فقط یک نیمه تهران است و شبیه تهران فیلم های جوان پسند امروزی است. ترکیبی از ثروت و زیبایی و عشق و ویلای کنار دریاچه تار و لیکور و پاساژ گلستان و پارک نیاوران. تهران بِرَند و در «رویای جهانی» زندگی کردن و به این امید شامپوی کلیون زدن را که ملیون ها نفر دیگر هم در جهان اول، الان دارند «همین شامپو» را می زنند. هدایت یک بار به مصطفی فرزانه گفته بود میدانی این عینکی که الان به چشم من است، کمتر از یک هفته پیش در پاریس بوده است؟

این تهران، تهرانی است که دانشکده فنی دارد و دانشگاه تهران دارد، ولی دانشجو ندارد. زنانش می توانند بیخیال گشت ارشاد با روسری افتاده در خیابان ولی عصر در ماشین درددل کنند، و دختر و پسر جوانش می توانند بدون ترس از حراست پارک دست در دست هم در پارک قدم بزنند (و تهرانی که نویسنده، بی خیال ممیزی ارشاد، از لیکور بگوید که خماری دم صبح ندارد، لابد چون بررس ارشاد نمی داند لیکور چیست)، و زنانش می توانند (هنگام حضور ناگهانی پلیس در عروسی مختلط در باغ شهریار) با لباس مهمانی از روی دیوار باغ بپرند و سوار ماشین خود بشوند و حتی تعارف هم تکه پاره کنند و آخر سر، بدون مانتو و روسری تا تهران بیایند و پلیس هم با آنها کاری نداشته باشد. تهرانی که در آن چهل ساله ها هیچ نوستالوژی گذشته ندارند و به یاد تهران خلوت و آباد دهه شصت و جنگ و انقلاب نمی افتند. تهرانی که خیابان دارد، ولی ترافیک ندارد، تهرانی که خیابان سی و سوم آن کلانتری ندارد. تهرانی که در آن سیاست حضور ندارد، نه در دانشگاهش و نه در نمایشگاهش و نه در خیابان هایش. تهران 1386، روزی را بدون احمدی نژاد سپری نکرده است و در این کتاب اثری از آن نیست.

این تهران، وجود دارد، اما آن تهران هم هست و این تهران، بدون آن نیمه، تهران نیست. تصویر کارت پستالی و توریست پسند از تهران است. این را از تصویر آرامبخش روی جلد کتاب را هم می توان دید. همه ما لحظاتی این تصویر را دیده ایم، ولی باقی اوقات آن را هم دیده ام و تلخ و شیرین تهران با هم خوش است.

اما کتاب هیچ مساله ای ندارد. جز درد عشق، که باز هم عشقی توریست پسند است، مربع عشقی حامد، لیلا، ندا، سامان. لیلا-حامد-ندا، و سامان-ندا-حامد و البته «حامد-دخترم-حامد». مساله کتاب می تواند درد نسل دهه شصت باشد (که حامد و لیلا هستند) و یا شکاف بین بیست ساله ها (سامان و ندا) و چهل ساله ها (حامد و لیلا). اما هیچ کس هیچ دردی ندارد، تنها عشقی دارد کز پی رنگی آمده است. اگر دادخواه بجای اینکه خداگونه و دانای کل، هم زنانه ببینید و هم مردانه و هم میانساله ببیند و هم جوانانه، تنها از منظر خود می دید و میانساله ها را از منظر خود نقد می کرد، خیلی واقعی تر بود و می شد در آن مساله ای را دید، اما تمام دغدغه های حامد چهل ساله دخترکی نورسیده است و دغدغه لیلا نیز حفظ حامد است.

و من که چهل ساله ام، با همه امیدها و یاس ها، و افسردگی ها و شادمانی ها، هیچ تصویری از خودم نمی بیننم و این یعنی اینکه همانطور که حامد اعتراف می کند که «همیشه همین جوری بوده ام. همیشه چند سال عقب تر از سنم.» (ص 73)، این حامد چهل ساله نیست، در میانه جوانی است و نه در ابتدای میانسالی. نه دغدغه سن خود را دارد و نه درد نسل خود را. لذا باید (با احترام) مونولوگ لیلا و حامد را به کناری گذاشت. و از این توصیفات باسمه ای گذشت: «چشم های میانسال مردی میانسال تا چند ثانیه دیگر به چشم های جوان دختری جوان نگاه می کنند و دهان میانسال مردی میانسال کلماتی را که حال حتی یکیشان را نمی دانند به گوش های جوان دختری جوان می رسانند.»

دغدغه های نسلی که در دهه شصت جوانی خود را (شروع نشده) تمام کرد، به فهم متولدین دهه شصت درنمی آید. دو دهه نوری فاصله است میان هر دو و هیچ یک زبان هم را نمی فهمند. این نسل متولد 1984 است نه 1363 و این است فرق بین ما و آنها.

شاید تهران فصل مشترک ما باشد، ولی نسل جدید حسی از تهران قدیم ندارد و زیبایی آن را نچشیده است. اما باز هم می توان از یک حس مشترک (یک مونث بزرگ) به نام تهران شروع کرد. این تهران گرایی را دوست دارم، «مکان های تهران را باید مثل چشم های خودت دوست داشته باشی تا چشم تهرانی که که پر از خون تهرانی است با مکان های تهرانی یکی بشود».

آدرس ايميل شما:  
آدرس ايميل دريافت کنندگان