منو سایت
تاريخ:اول ارديبهشت 1388 ساعت 17:06   |   کد : 272
يادداشت
حكايت جلال آل احمد، كه در سياست به دنبال معصوم مي گشت، و چندان هم احمق نبود

جلال آل احمد نامه اي دارد در پاسخ به اصغر شيرازي، كه از او در باره حزب بازي و آدم هاي سياسي پرسيده و جلال نيز در گفتگوي با خود، به بهانه پاسخ به نامه او، يك بار سياست و اخلاق را مرور كرده است. اين نامه در هر زمان مي تواند بارها و بارها خوانده شود و بخصوص اين روزها. (من متن نامه را از سايت خانم بهاره آروين (اينجا) نقل مي كنم، البته بدون تاكيداتي كه خانم آروين بر نامه جلال اضافه كرده است.)

بوسه بر كتاب سياست

حضرت شیرازی!(1) کاغذت(2) رسید و من به این علت جواب ش را ماشین شده می دهم که می خواهم نسخه ای از آن را برای خودم داشته باشم. چون گمان می کنم در این کاغذ بیشتر با خودم دارم حرف می زنم...

راستش من هم از آن چه گزارش داده بودی، بی خبر نمانده ام. دو سه ماه است مرتب به همکاری دعوت شده ام. و گاه گداری در مجالسی هم شرکت کرده ام - به عنوان زینت المجالسی یا قوت قلبی یا بز اخفش ساکت و صامتی- و در یکی از همین مجالس بوده که پس از شنیدن مقدماتی که ذی المقدمه اش مثل روز روشن بوده، از دهانم دررفته است که:

خوب چرا معطلید؟ اسم ش را بگذارید جامعه ی سوسیالیست ها؛ شترسواری که دولا دولا نمی شود...

و از این اباطیل...اما من با همه ی این ها، مرتب کج دار و مریز کرده ام و از این همکاری گریخته ام و چنین که برمی آید، بعد از این هم خواهم گریخت. و نه به این علت که روزگاری سیاست را بوسیده ام؛ چراکه من از آن جور آدم ها نیستم که خیال می کنند مرغ یک پا دارد و حرف مرد یکی است و از این مثل های احمقانه. هیچ معلوم نیست که روزی روزگاری، شرایطی برای شرکت مجدد من در سیاست فراهم نشود. ولی از آن شرایط، فعلا که خبری نیست. یا من در چنان شرایطی یا در چنان حالی نیستم. و خوش تر دارم که به جمله ی اخیر، بیشتر تکیه کنم. چون حق مطلب این است که شرکت آْدمی مثل من در سیاست که از 22 تا 32 طول کشید، امری حساب کرده و سنجیده و نخبه نبود. آن طوری که تو داری می کنی. روزی بود و روزگاری و جوانی ای مدد می داد و ناراحتی ها مفری می خواستند و کتاب ها وعده ها می دادند و جماعت عجب کششی داشت و ناچار تو کوشش می کردی تا در آن کوره ی گدازانِ جمع بسوزی یا قوام بیابی و به هر صورت، خودت را فراموش کنی و زمختی جوانی را به دست خراط تجربه ی روزگار بسپاری. و این گریز فعلی من از سیاست شاید بیشتر به این علت باشد که دیگر آن روزگار طی شده است و آن جوانی گذشته. شاید اگر مرا باز به صورت جوان بیست ساله ای توی اجتماعی با همان اوضاع ول کنند، عین همان کارهایی را بکنم که یک بار کرده ام و حتما چنین است. غرضم این است که بدانی هیچ پشیمانی ای در کار نیست و در چنین صورتی، حتما تو هم تصدیق می کنی که غلط کرده است آن که گفته عمر دو بایست در این روزگار و الخ. برای ما همین یک بارش هم زیادی بوده. شکر. با این نمایشات تکرار شونده ی تهوع آور. اما انصاف باید داد که سیاست و حزب بازی برای من این خاصیت را داشته است که اصلا نفهمیدم جوانی کی آمد و کی رفت؟ این شیرین ترین و درعین حال غم انگیزترین سنین عمر. غم انگیزترین به خصوص در این خراب شده.

حضرت شیرازی بدان و آگاه باش که وقتی آدمی برای شروع به کاری در زمینه ی سیاست، شروع به چون و چرا کرد، پیدا است که این کاره نیست و بهتر است برود درس ش را بخواند. این به خصوص در مملکت ما صادق تر است که سیاست پدر و مادر ندارد و یا تفنن خواص است برای رسیدن به قدرت و ثروت - و من و تو هیچ کدام این کاره نبوده ایم و نیستیم- یا مشغله ی سنین جوانی است تا فراموش کنی که متن فریادت، مثلا این هم می تواند باشد که چرا من از یک پدر و مادر ژاپنی در آمریکا به دنیا نیامده ام. به هر صورت پیدا است که تو هم این کاره نیستی و بهتر (به جای بدتر) این که پیش از رسیدن جوابی از من، خودت آن جواب را به خود داده ای و من سخت می ترسم از این که عاقبت مجبور بشوم تاییدی را به تو بدهم که ضمن کاغذت از من خواسته ای. چنان که از کاغذت برمی آید، تو هم از آن سنین گذشته ای که آدمی به دنبال شوری و شوقی، اول کاری می کند و بعد که کار از کار گذشت و سری به سنگی خورد یا بالای دار رفت یا نرفت، آن وقت می نشیند و نتایج کار را سبک سنگین می کند. اما نه تنها هر سنی تقاضایی دارد، بلکه هر نسلی جواب گوی مسائلی است مختص به خود. من تقاضای سن خودم را گمان می کنم برآورده ام و نیز گمان می کنم جواب مسائل نسل و دوران خودم را داده ام و گرچه این جواب حتی به صورت فریادی در چاهی هم نبوده است؛ اما خراش آن فریادها هنوز در این حنجره باقی است. هرگز بحث از نتیجه ی کار نیست. من که به بیع و شری نرفته بودم. من باید جواب عمرم رامی دادم و جواب نعمتی را که حرام می کردم و همان هم از دسترس دیگران دور بود. دست کم این بخل زمانه را که بیان کرده ام؛ هان؟ و می دانی الان همه ی هم و غم این معلم سابق، مصروف به چیست؟ به این که مبادا بدل به سنگ بشود، مبادا این دل قصی شود. مبادا این چشم نبیند. مبادا این تن نلرزد. مبادا این لقمه به راحت از گلو فرو برد...مثل این که خیلی پرت وپلا دارم می نویسم. بگذار مرتب باشم.

این را می گفتم که وقتی با عمد و اطلاع وارد سیاست بشوی، سیاستمداری و در خور همه ی اوصافی که مختص این قوم ضال و مضل است. و دراین صورت چه بهتر که انبانت پر باشد از توشه ی میراث هزارفامیلی و بوقلمونی روزنامه نویسانه ای یا وقاحت....مآبانه ای یا فنری در کمری یا دستمالی در آستینی. اما اگر ندانی چه می کنی و مجبور باشی چنان بکنی - و این است محتوای کاغذ تو به گمان من- بگذار هرچه پیش آید خوش آید. اصول دین نپرس و در فکر آخرت و معاد نباش و این را بدان که هر روزی برای خودش نویدی دارد.

اما آن چه از من پرسیده ای، دو سر دارد. یک سر آن مربوط است به تجربیات من که هزاری هم تلخ باشد یا شیرین یا جالب یا مبتذل، به هر صورت بوی پیری می دهد و اصلا به درد تو نمی خورد. و سر دیگرش مربوط است به خود تو و در این مورد هر چه من بگویم، بیهوده است و هر پیشنهادی یا هر راه و چاره ای. تو باید خودت آن چه را که می خواهی بسازی. راستش اگر به من هم کسی در بیست سالگی ام توصیه می کرد که فلان راه سیاسی را برو یا نرو (و حال آن که هیچ کس این کار را نکرد) اصلا به حرف ش گوش نمی دادم. و حالا تو نیز همان وضع را داری. گرچه از بیست سالگی گذشته ای. ولی خوشبختی اینجا است که تو خودت جواب خودت را داده ای وگرنه زبان و قلم من، مار افسا هم که بود یا یخرج الحی من المیت می کرد، هیچ دردردی از تو را دوا نمی کرد. آن وقت اینجای قضیه مربوط به خودمن است. چراکه می دانی خیلی کم پیش می آید چنین فرصتی که بنشینی و به عنوان دیگری، سنگ ها را با خودت وابکنی. و این قضیه درست به اسباب بازی های تازه درآمده ای می ماند که پدر و مادرها برای بچه شان می خرند ولی خودشان کیف ش را می کنند. و دل شان دم به ساعت از این می تپد که مبادا بچه ها کوک ش را بشکنند یا فنرش نکند در برود.

قرار شد مرتب باشم. از همه ی تجربیاتم که همه اش راستی قربان یک گونی کاه، فقط یکی اش را برای ت می نویسم. قاب کن بزن بالای سرت. یا توی یک کاسه ی گلاب بشور و به هر کدام از هم وطن های خانم باز، یک قاشق ش را بخوران. برای بخت گشایی و رگ کردن عرق حمیت، خاصیت های فراوان دارد.

اوایل بهار 32 بود و من داشتم خانه می ساختم و احساس می کردم که آجر روی آجر گذاشتن و درخت کاشتن و به عمله بناها مزد دادن و با میراب دعوا کردن و کلاه سر مامور شهرداری تپاندن هم لذتی دارد. و خانه روز به روز بالاتر می آمد و وسط صحرا کم کم شکل می گرفت. همان طور که حضار در مجلس بحث و انتقاد نیروی سوم، روز به روز انبوه تر می شدند. شاید خنده ات بگیرد ولی آن روزها من عضو کمیته ی مرکزی بودم و مسئول تبلیغات، حوزه و جلسه و روزنامه و کمیته ...ناهاربازاری بود. صبح تا غروب با عمله ها سروکله می زدم و از غروب تا نیمه های شب، با کارگرها و زحمت کش ها. می بینی که فقط اسم عوض شده بود. الغرض یک روز ]محمدعلی[ خنجی آمد توی کمیته ی مرکزی و در غیاب ]ناصر[ وثوقی شروع کرد به پرت و پلا گفتن و بریابازی درآوردن. یعنی یادداشت های روزانه ی خودش را به عنوان مدارک جرم حتمی او، ورق به ورق خواندن. کله ی من باور کن سوت کشید. و یک مرتبه متوجه شدم که دیگران ساکتند. سکوتی به علامت رضا، که ای داد بیداد، نکند پخت وپزی شده است که تو از آن بی خبری؟ (مثل این که خود ]خلیل[ ملکی نبود) اما نه ]ابوالقاسم[ قندهاریان، نه ]ضیاء[ موجدی، هیچ کدام لب از لب برنداشتند. و خنجی دور برداشته بود و خیال می کرد توی کمیته ی مرکزی کمینترن نشسته است یا گزارش به انترناسیونال سوسیالیست ها می دهد. من حساب کار خودم را کردم. آخر می دانی این شتری بود که در خانه ی من هم می خوابید. با آن همه بی بندوباری ها که داشتم و آن بدقلقی ها و آن تکروی ها...البته من هم این را می دانستم که وثوقی به تازگی پا توی کفش تئوری سازها کرده بود و یک کتاب چاپ زده بود که در آن از راه دیگری متفاوت با مال ملکی، در مارکسیسم تجدیدنظر شده بود. اما فکر نمی کردم قزعبلات خنجی به چنان سکوتی تحمل بشود. این بود که فریادم درآمد و تهدیدشان کردم که این حقه بازی های توده ای، کمونیستی، بریایی را اگر اینجا هم شروع کنید، من یکی نیستم. و این هم متن استعفام که فردا توی اطلاعات خواهید خواند. البته هیچ کس از تهدید من نترسید. آخر باید بدانی که منتهای قدرت، دکتر مصدق بود و نیروی سوم مشیر و مشار بود و به هر صورت با رفتن من، یک مدعی برای وزارت کمتر و چه بهتر. اما همین قدر سیاست مابی داشتند که اخراج وثوقی را در ارگان حزب اعلام نکردند، تا من استعفا را جایی چاپ نکنم و یواشکی سرم را بکنم توی لاک خودم. و به همین بسنده شد که کتاب او را چیزی در حدود تحریم کردند. وثوقی خانه نشین شد و من رفتم دنبال بنایی. حتی خانه ام را عوض کردم. لابد می دانی که آن روزها، زنم آمریکا بود و من آزادی فراوان داشتم و برای این که نزدیک حزب باشم، آمده بودم بغل گوش نیروی سوم خانه اجاره کرده بودم. این اتفاق که افتاد، آن خانه را تخلیه کردم و آمدم همین شمیران، نزدیک خانه ای که داشتم می ساختم، دو تا اطاق اجاره کردم و همه ی وقتم صرف بنایی می شد. شاید تعجب کنی که حتی اتفاقات روز 28 مرداد آن سال را من، صبح 30 مرداد فهمیدم. چون درست روزهایی بود که داشتم اسباب کشی می کردم و به خانه ی تازه ساز می رفتم. غرضم این است که بدانی این لاک چقدر کلفت بود که عربده ی رادیوهای همسایه هم از آن نفوذ نمی کرد. گرچه بعدها که با همسایه ها آشنا شدم، فهمیدم که ...آن روزها رادیو را بایکوت کرده بوده اند. به هر صورت از این اوایل بهار تا 28 مرداد پیش بیاید، من آنقدر آجر روی آجر گذاشتم تا دیوارها آمد سر دو متر و نیمی. و همه ی دنیا را پشت ش رها کردم و زیر سقف خانه، حتی از آسمان گریختم...و همان روزها، زنم هم از سفر برگشت و دو نفری شروع کردیم به ادای محفوظ ماندن از شر زمانه را درآوردن و هنوز هم همین ادا را در می آوریم. البته رفقا آن روزها گرفتار بودند و گرچه بعدها هم گرفتار بودند ولی آن روزها گرفتار قدرت بودند و بعدها قدرت گرفتارشان ساخت. غرضم همان گرفتاری هایی است که ملکی را به ]زندان[ فلک الافلاک برد و برای من، فقط یک روز زندان دادستان...را پیش آورد که نتیجه اش صادر کردن همان اعلامیه ی بوسیدن سیاست(3) شد. و در همان یک روز بود که فهمیدم پس از قضیه ی وثوقی، راستی با سیاست وداع کرده بوده ام...آخر تو هم تصدیق می کنی که وقتی گرگ ها بر مسند چوپانی نشسته اند، بسیار احمقانه است که آدم ادای گرگ دهن آلوده و یوسف ندریده را در بیاورد.

حالا می فهمی چه می گویم یا نه؟این که ساعت شش صبح کفش بپوشی و نصف شب از پا درش بیاوری و همین جور مشغول رتق و فتق امور خلق اله مبارز باشی و در این رتق و فتق امور، نهم اسفند را دیده باشی که نزدیک بود چاقوکش ها شکم ت را سفره کنند؛ یا از بلندی تمام پلکان کتابخانه ی دانش سرای عالی، توده ای ها بلندت کرده باشند و پرت ت کرده باشند پایین و هنوز کمرت از آن سر بند مؤوف باشد و آن وقت در این همه کله خری، فقط روحا به این و آن تکیه کرده باشی و یک هو ببینی یکی از همان ها که متکای تو هستند، بیاید و شاید فقط برای پوشاندن زشتی ای در درون یا برون، برای یک دیگر از تکیه گاه های تو پاپوش بدوزد و به این طریق، دیواری که تو به آن تکیه کرده بودی، نه در دو جا، بلکه در ده جا ترک بردارد. خوب ناچار هرکه باشد آن دیوار را رها می کند و می رود زیر سقف آسمان می خوابد. و آن روزها این سقف آسمان برای من همان خانه ای بود که ساخته بودم و پیچک ها ش روز به روز بیشتر نمو می کرد...حالا خودمانیم این تجربه به کجای کار تو می خورد؟ و چه چیزی را برای ت ثابت می کند؟ و حال آن که خود من در این میان هیچ کس را مقصر نمی دانم. و ترجیح می دهم بنویسم که شاید چون خسته شده بودم و زودرنج شده بودم و سخت گیر ...زودتر از دیگران زه زدم. بله من هم شنیده ام خنجی مدعی است که ملکی آن روزها از دربار پول گرفته یا وثوقی مدعی است که همو با امریکایی هاملاقات می کرده؛ حال آن که من می دانم که خود او مترجم آن ملاقات ها بوده که من هم یکی دو بار در آن ها شرکت داشته ام. آخر اگر سیاست های ما این حرف ها نباشد، پس چیست؟ یارو...حق داشته که بداند آن هایی که فردا محتملا به قدرت خواهند رسید...چه کسانی اند؛ و نکند همان توده ای های سابق باشند که حالا پوست انداخته اند و کلک تازه ای سوار کرده اند. و تازه همه ی این حرف ها فکر نمی کنی شباهت فراوان دارد به ونگ وونگی که شغال ها دنبا آن شیره می کردند؟ ملکی هرچه باشد، هم سر این حضرات...نیست.

...یادت هست نوشته بودی ما دنبال پیغمبر و امام معصوم نمی گردیم؟...اما من از همان اول دنبال معصوم می گشته ام. آخر این عصمت تنها چیزی بوده که همیشه کم ش داشته ام. من از همان سال 32 فهمیدم که در این دنیای سیاست، دنبال هرچه بگردی عیبی ندارد؛ اگر قرار باشد در چنین دنیایی، دنبال این عصمت بگردی، بسیار احمقی. به این علت بوده است که سیاست را رها کرده ام.

خوب این یکی از تجربیات من...و حالا تو چه می گویی؟ من خیلی دلم می خواهد ترا زبان نسلی بدانم که بعد از ما به عرصه رسیده و در وجود تو از این نسل می پرسم آخر شما چه می گویید؟ می خواهید همین طور دست به دهان ما بمانید که خودمان دست به دهان روزگاریم؟ ما که سر از تخم کودکی درآوردیم، خودمان رفتیم و راه مان را جستیم. یا دست کم راهی بود که ما را جست و به خود کشید. و حالا بدبختی شما شاید در همین است که چنین راهی نیست تا به سوی خویش بکشد شما را. و بدبختی دیگرتان این که این راه را خودتان باید بسازید و به همین علت درمانده اید و احساس تنهایی می کنید. و باز به همین علت است که دست به دامن هم چو منِ هیچ ندانِ هیچ کاره ای زده اید. آن هم در این زمانه ای که همه ی راه ها آزموده است و پاخورده و غبار قدم های گذشتگان هنوز در هوا است. و بدتر از همه این که، همه ی راه ها به بوار بوده است و آن هایی هم که...سر سالم به در برده اند و باقیمانده اند، هر کدام در زیر بار تمام این شکست ها، گرد تقصیر را هریک بر دامن دیگری می جوید. و اصلا بدبختی همه ی ما در این است که پس از سال بیست تاکنون، هر به دو سه سال یک بار، حرکتی کردیم؛ و هربار چون حرکتی مذبوحانه و نه از سر تصمیم و بی پشتکار و بی نقشه و هربار چنان کشتاری دادیم که حالا دیگر همه ی صفوف خالی است...و اکنون این است وضع ما. و آن وقت من همه اش در تعجب از این م که چرا این نسل موخر که تو قرار شد نماینده اش باشی، هنوز امید خود را در نسل پیش بسته؟ و چرا نمی خواهد بفهمد که دیگر از ما کاری ساخته نیست؟ آخر ما همه نشان دادیم. ما همه خسته و کوفته ایم؛ ما همه ساخته و پرداخته ایم. همه از کار مانده ایم. و اگر هم از دست مان کاری برآید یا از سر احساس وظیفه است یا از سر ناچاری. خودم را می گویم و ملکی را.

به گمان من در این میدان، حالا دیگر آن هایی به کار می آیند که هنوز انبان تجربیات خود راخالی بر دوش دارند و هنوز داغ زمانه بر پیشانی شان نخورده؛ تا یکی به وحشت بیفتد و دیگری رم کند و آن یکی به کمین بنشیند. ما همه ی گفت وشنیدهامان و هر حرکت مان نشانه ی آن تجربه ی تلخ را دارد. حدیث ما حدیث شکست خوردگان است و هزاری هم که ادا دربیاوریم و از صفر شروع کنیم، چیزی جز همان چه نمونه اش را دیدی، در چنته نداریم... و تو بگو چنین آدم هایی به کجای کار تو می خورند؟ و آن حرف و سخن ها که چه شد فلانی کنار رفت و فلان دیگری سر به نیست شد و آن دیگری به نوا رسید. و تو بگو که با چنین وصفی از من چه کاری ساخته است؟ این که باز بیایم و بنشینم و زینت المجالس محفلی بشوم که سوق جبری اش از اختیار من بیرون است؟ و آن وقت در چنان محفلی، جوانی را یا جوانانی را بپرورم و سالی بگذرد و آن جوان را پای دار ببرند و من دست بسته کنجی بنشینم و ببینم که هیچ کاری از دستم ساخته نیست؟ می خواهی این کار را بکنم؟ نه. این کار دیگر از من ساخته نیست. آخر من که نمی توانم در راه و رسم بارقاطر شدن و خانلرخان شدن چیزی بیاموزم یا اندر آداب تقی زاده از آب درآمدن. به گمان من، آدم هایی که وارد سیاست می شوند یا باید خیلی ایده آلیست باشند، یا خیلی واقع بین. یا خیلی دور از حساب و کتاب زمانه، یا بسیار حساب دان و اهل روزگار. من که وارد سیاست شدم، ایده الیست بودم. یعنی حالا که فکرش را می کنم می بینم این طوری بوده. آن جوانی هم که سرش بالای دار رفت، همین طور بود. و چون حتی واقع بینی نتوانست ازم آدمی حساب دان و اهل روزگار بسازد، این بود که سیاست را رها کردم. شاید هم به این علت که می دیدم یا خیال برم داشته بود که از این قلم، به تنهایی کاری ساخته است...گذشته از این که برای یک مبارزه ی سیاسی، یک مبنای ایمان لازم است؛ به خصوص در این خراب شده که اگر به سبک قدما مومن باشی، اصلا تسلیمی و رضا به قضا داده ای و دیگر نیازی به این حرف و سخن ها نیست. به این علت بود که کمونیست ها برای شروع به این کار سیاست، اول مبنای ایمان را عوض می کردند. و خطر کار ما همین جا است. آخر اینجا که فرانسه نیست یا آلمان؛ تا عضویت اتحادیه ی کارگران، نسلا بعد نسل به افراد یک خانواده، به ارث رسیده باشد؛ یا بیمه ی اجتماعی و دیگر حقوق انسانی. آنجا که شاید بتوان گفت که بشردوستی به تنهایی بتواند مبنای ایمان باشد برای هر مبارزه ی سیاسی. چراکه هنوز مستعمرات شان ماده ی خام آزمایش های علمی و اقتصادی و اتمی به شمار می روند. و می بینی که بر سر کنگو چه می رود! اما این بشر دوستی چگونه می تواند برای ما مبنای ایمانی کافی باشد؟...

والسلام: جلال

(1) اصغر شیرازی

(2) استاد آل احمد...انگیزه ی نوشتن این عریضه بعد از سلام...مشکلاتی هستند در مورد حزب بازی و آدم های سیاسی. و چون شما در این میدان سرشناسید و این و آن را آشنایید و لطف هم دارید، گفتم به خودم که ما را حتما هدایت خواهید کرد؛ تا در این دیار غربت گم نشویم و در چاه حماقت و بوری نیفتیم. مخصوصا با اخباری که از تهران می رسد و حاکی است بر قشقره و جنجال بین رجال ملیون، امکان پریشانی و گم گشتگی صددر صد زیاد شده.

می دانید البته که در این آلمان، عده ای هستند با چندتایی از فرانسه و چند جای دیگر، برای خودشان گویا به کمک مهندس ]حسین[ ملک، مدتی است که جامعه ی هواداران سوسیالیسم را ساخته اند و بی شک دراین اقدام، راهنمای ازدم شان خلیل خان ملکی بوده است. ما هم در برخوردهایی که با این ها به سبب سازمان های دانشجویی کردیم و به علت آشنایی های قبلی که داشتیم، متوجه شدیم که این جماعت را و جماعت پدری و جدی اش را باید بهتر بشناسیم تا اگر ممکن باشد با افرادش همکاری کنیم. چون با اصول عقایدشان تا اندازه ای که همکاری را ممکن می سازد، موافق بوده ایم. مدتی در هانور با هم صحبت کردیم و با فرانسه نشینان هم رابطه ای ساختیم و کم کم قرار گذاشتیم که با هم رابطه ی نزدیک تری داشته باشیم.

تا این که انتخابات شد و سروصدای ش خوابید و بعد از آن برای آریان نامی - که ظاهرا رابط اصلی است در آلمان با تهران- بولتن های داخلی حزب را فرستادند با اعلامیه هایی که حاوی عقایدشان بود راجع به نهضت ملی. شورای جبهه ی ملی و کمیته ی نیروهای نهضت ملی (و گویا همه اسم) و اخباری راجع به تمام این کلک ها. آقای آریان هم طبعاو از لحاظی هم به سبب اطمینانی که با شاهد پیدا کرده، این کاغذها را برای ما فرستاد که بخوانیم و نظر بدهیم و زیر طوماری را هم که دلیل پیوستگی تاییدکنندگان ش به جامعه ی سوسیالیست ها و نهضت ملی است، امضاء کنیم. و از شما چه پنهان من هنوز این اوراق را نشان دیگر بچه ها نداده ام. چون می ترسم با خواندن آن ها، تتمه ی علاقه ای را هم که به نهضت ملی دارند، از دست بدهند و یک باره کافر بشوند و در صف جهنمی ها درآیند. در میان این اخبار چیزی که بیش از همه قابل تاسف است، اختلافات شخصی بین سران نهضت ملی است و این اختلافات هیچ ربطی با اصول ندارد؛ و برخی از این رجال گویا که از بیخ بی اصولند؛ و این یکی هم هی شرافت مندی شان را به رخ ما می کشد. بگذریم از این که گاه گاه - البته هر وقت لازم بداند - بی شرافت شان هم می خواند. در این بولتن هاگذشته از مطالبی که درباره ی آدم هایی از قبیل شاه پور بختیار و مهندس بازرگان و از این قبیل است، چیزهایی هم در اطراف ]محمدعلی[ خنجی به چشم می خورد که واقعا حیران کننده است. این بابا را می گویند مرض روانی داشته و حتما او هم چیزی درباره ی این ها می گوید و دیگری هم می گوید. خودخواهی و دعواهای شخصی تا گلوی این ها را گرفته. خبر دارم از رفقایی که با دکتر [ناصر] وثوقی آشنایی دارند که وی همه ی این ها را کافر خوانده و خودخواه و آن ها هم البته حرف هایی درباره ی این بابا در چنته دارند و با این بساط می بینیم که از هر طرف بین این اشخاص بزن بزن است و به این لحاظ است که فرصت هایی مثل انتخابات را از دست می دهند و به این لحاظ است که نوک ما در پشتیبانی از نهضت ملی چیده شده است.

این از طرفی برای ما که در گذشته ی سیاسی، ناآگاه پیروی می کردیم، اهمیت فراوان دارد. حالا نمی خواهبم دنباله روی از کسانی بکنیم که وضع شان نامعلوم است و چون به هرحال نباید مبارزه را تا کنیم، ولی اطراف مان روشن نیست، دچار پریشانی می شویم. از طرف دیگر، مشاهده ی این احوال خیلی ها را از هرچه نهضت ملی است، بیزار می کند و از این رو لقمه های فراوان تری برای حزب توده که تبلیغات ش در اروپا زیاد است، فراهم می شود. مردم این طرف را که باید در مقابل سفره ی حزب توده، خوان رنگین تری گسترد - خیلی شلوغ- فقیرانه و گاهی ابلهانه می بینند و جز سر و صدای قاشق و چنگال خالی، چیز دیگری به گوش شان نمی خورد و به دیده شان نمی آید. این است که نهضت ملی بازی در این جا چنگی به دل نمی زند.

در مقابل این بازار آشفته، باید اشخاص مطمئنی باشند و باایمان آگاه از آن چه می کنند و این که در چه جریانی هستند و به اصطلاح عقیده مند به دستگاه رهبری. و طبیعی است که با چنین آگاهی و اعتمادی، هرکس باشد بهتر می تواند بجنبد تا قاطعیت بیشتری پیدا می کند و کارش بهره ی فراوان تری خواهد داشت. و از این قبیل آدم ها در میان ما کم است. آن هایی که از نهضت ملی و از گروه های هفت رنگ ش گاهی می خواهند دفاع کنند، خود سرگرم اند؛ دست و پای شان فرو رفته در گل است و این جای افسوس است. ما می خواستیم چند نفری جلوی این جریان را لااقل در شهری که ساکن ش هستیم و جوانان هم وطن رشید و دخترباز زیاد دارد، بگیریم - جلسات تشکیل بدهیم - و در آن ها به قول خودمان، آن چهارتا و نصفی ملت را به راه راست هدایت کنیم. ولی در مقابل این سوالات که درباره ی افراد می شد و شخصیت رهبرها، جا می زدیم و تازه می فهمیدیم که این مشکلات برای خودمان هم مطرح است.

من نمی دانم شما بازهم به بوسه ی خودتان که به کتاب سیاست زده اید، وفادارید یا نه. به هر جهت چون تنها کسی که در میان مردان سابق یا فعلی سیاست، برای من قابل اطمینان است، شما هستید. این است که می خواستم خواهش کنم اگر وقت دارید و حوصله دارید و به این کارها معتقدید، مرا، یا ما را که در این موقعیت، احتیاج به بیشتر دانستن و دقیق تر دانستن داریم، تا اندازه ای به سفره ای که از تجربیات گذشته و حال خود فراهم آورده اید، راه بدهید و بیشتر درباره ی این افراد که آیا شایستگی رهبری دارند یا نه. آیا انسان هایی مناسب این کارها هستند یا خیر. مساله درباره ی اخلاق و رفتار شخصی ایشان نیست و این که مثلا ترش رو هستند یا عاشق پیشه و از این قبیل. ما دنبال پیغمبر و امام معصوم نمی گردیم. تنها این برای ما مهم است که این بابا و آن یکی آیا در میدان سیاست، افرادی مؤمن، اصولی، دانا، شجاع و مبارز هستند یا نه. ما که نمی توانیم فعلا حزب بسازیم و برای خودمان مستقل از این آدم ها باشیم، ناچاریم نقداً دنبال این و آن برویم تا بعد. مخصوصا من درباره ی [خلیل] ملکی می خواهم. چون به نظر می آید در میان عَلَم داران نهضت ملی، این یکی عاقل تر و داناتر و اصولی تر باشد. تازگی هم گروه سوسیالیست های نهضت ملی را ساخته و این آش دهن پرکنی است ولی باید مواظب بود که نسوزاند. در بولتن ها و اخبارش نوشته که به این جامعه، کادر فعال سابق حزب زحمت کشان پیوسته اند. این گفته راست است؟ آیا شما دوباره به حزب پیوسته اید یا خیر؟ و چرا- اگر اجازه بدهید- کتاب سیاست را بوسیدید؟ و از این قبیل سوال ها که بیشتر به نظر شما می آید تا ما. ما را به سفره ی خود راه بدهید.

شاگردتان اصغر شیرازی

(3)اطلاعات...پنج شنبه 14 آبان 1332 در دو سه خط.

پی نوشت: رسم الخط، جدانویسی و نیز بخشی از پاراگراف بندی و ویرگول ها از خانم آروين است.

به نقل از: نامه های جلال آل احمد، به کوشش علی دهباشی، انتشارات پیک، 1364.

آدرس ايميل شما:
آدرس ايميل دريافت کنندگان