منو سایت
تاريخ:شانزدهم فروردين 1387 ساعت 07:49   |   کد : 175
يادداشت
هزار چهرگي؛ اعتماد و دروغ
سریال مرد هزارچهره داستان مردی است که به تصادف و اشتباه پزشک می شود، پلیس می شود، شاعر می شود و عضو باند مجرمین می شود. بجز در خانه خلاف کاران، در سایر نقش ها، اتفاقا مدیری برجسته ترین می شود، یعنی جراح متخصص مغز و اعصاب، شاعر برجسته و سرهنگ جان بر کف پلیس....

سریال مرد هزارچهره، مانند تمام کارهای طنز دشواری های فراوان دارد، بویژه در جامعه اي مانند جامعه ایران، که همه «آبروداری» می کنند و با سیلی صورت خود را سرخ نگه می دارند و چنان نمی نمایانند که هستند. در این جامعه، نقد دشوار است، اما وظیفه طنز نقد است. اصولا طنز با برجسته کردن نقاط منفی، سعی دارد آن را به چشم ما بیاورد. بنابر این توقع اینکه سریال مرد هزارچهره تصویر مثبتی از جامعه ایران ارائه کند، توقع بیجایی است. اما برخی ظرایف وجود دارد که توجه به آنها، حتی در یک سریال طنز هم ضرورت دارد.

سریال مرد هزارچهره داستان مردی است که به تصادف و اشتباه پزشک می شود، پلیس می شود، شاعر می شود و عضو باند مجرمین می شود. بجز در خانه خلاف کاران، در سایر نقش ها، اتفاقا مدیری برجسته ترین می شود، یعنی جراح متخصص مغز و اعصاب، شاعر برجسته و سرهنگ جان بر کف پلیس. اما در حوزه ادبیات و پزشکی، کسی نیست که متوجه شود که این فرد ناآگاه به اشتباه در مقام «برترین» قرار گرفته است. تنها یک سرگرد پلیس است که به وی و رفتارهای وی شک می کند.

آنتوني گیدنز در «پیامدهای مدرنیت» بحثی در باب اعتماد به نهادهای تخصصی دارد؛ بدین معنا که در دنیای مدرن ما به جای اعتماد به اشخاص، به نهادهای تخصصی اعتماد می کنیم. وقتی سوار هواپیما می شویم، نمی توانیم مهارت خلبان را شخصا آزمون کنیم و چاره ای نداریم جز آنکه اعتماد کنیم به نهاد هواپیمایی و نهاد آموزش خلبانی. وقتی هم که یک خودرو می خریم، نمی توانیم تمام قطعات و اتصالات آن را آزمون کنیم و باید به کارخانه سازنده اعتماد کنیم. این اعتماد دقیقا به این معناست که ما «باید» باور داشته باشیم که کارخانه سازنده دروغ نمی گوید و اگر می گوید کنترل کیفیت کرده، یعنی این کار را انجام داده و ما با خاطری آسوده می توانیم از آن خودرو استفاده کنیم. یعنی هم به صلاحیت آن نهاد اعتماد داریم و هم به صداقت آن نهاد.

یکی از لوازم این اعتماد، آن است که نهادها سیستمی داشته باشند که بتواند جلوی سوء استفاده از آن نهاد را بگیرد. اگر هر کسی با هر اندازه از صلاحیت بتواند وارد حرفه پزشکی شود و افراد یک خانواده، که همه آنها (و حتي پدربزرگ آنها) پزشک هستند، نتوانند تشخیص بدهند که او پزشک نیست و بیمارستان نتواند تشخیص بدهد؛ و رییس بیمارستان بتواند خارج از ارزیابی صلاحیت و مدارک توسط نظام پزشکی، به یک فرد اجازه طبابت بدهد و حتی او را وارد اتاق عمل کند، دیگر چه اطمینانی به نهاد و حرفه پزشکی می تواند باشد. آیا سطح دانش پزشکی آن اندازه است که یک کارمند ساده اداره ثبت احوال شیراز، بتواند با چند بار مشاهده از آن سر در بیاورد و پزشکان متخصص نفهمند که او دروغ می گوید. نهايت كار آنجاست كه اين كارمند ساده مي تواند براي متخصصين مغز و اعصاب كنفرانس بدهد و كسي نفهمد كه او چرند مي گويد. نتيجه قهري چنين نمايشي از جامعه پزشكي آن است كه هر كس توانست بيمار خود را به خارج از كشور ببرد.

اما در نيروي انتظامي، سرگردی که درجه اش از سرهنگ غفاری پایین تر است، می تواند تشخیص بدهد که یک جای کار می لنگد و یک فرد، هر چند سوابق برجسته ای داشته باشد، نمی تواند هر کار که می خواهد بکند و جلوی سرهنگ می ایستد و حتی حاضر است به زندان برود. او شک می کند و به دنبال سوابق فرد می گردد و کشف می کند که در «سیستم» پلیس، یک سرهنگ نمی تواند اینهمه خلاف قواعد عمل کند. اما در بیمارستان جز چند اعتراض مختصر، چیز دیگری دیده نمی شود. البته در باب نمايش ميزان توانمندي نيروي انتظامي نيز ذر اين نكته ضروري است كه در نهايت هم متهم توسط پليس دستگير نمي شود، بلكه به دليل خطا و طمع بيشتر خود، به جايي كه پليس حضور دارد بر مي گردد و آنگاه دستگير مي شود. يعني اينهمه جستجوي پليس،O به دستگيري متهم منجر نمي شود و او اتفاقي دستگير مي شود.

نگاه منفی نظام فرهنگی رسمی به ادبیات، بخوبی در این سریال پیدا است. شعرا افرادی هستند اهل دود و دم، بیکاره، بدون مخاطب، و احتمالا با روابط ناسالم جنسی. بخشی از این نقدها به جامعه ادبی وارد است، و ظاهرا هر فردی که بتواند وارد چرخه روابط در ادبيات بشود، می تواند شاعر برجسته ای قلمداد شود. اما اینکه هیچ شاعر سالمی وجود ندارد و در آن کافه هیچ شاعر واقعی جایی ندارد، محل تامل است. مدیری باید بداند که همه نقدی که به ادبیات وارد است و همه نگاه های منفی به آن، به سینما هم وجود دارد و با تمسخر ادبیات، عملا کلیت هنر به سخره گرفته شده است. بعلاوه، در سینما، مساله مالی وارد می شود که ادبیات خوشبختانه از آن بی بهره است.

طرفه آنجاست که در دادگاه هم، مدعای مرد هزار چهره (که ظاهرا مورد پذیرش دادگاه نیز قرار می گیرد) این است که چیزی برای خود بر نداشته است. یعنی کاستن از ذخیره اعتماد تعمیم یافته به نهادهای جامعه آن اندازه اهمیت ندارد که متهم به جرم آن مجازات شود. «جامعه پزشکی» هیچ شکایتی از وی ندارد و تنها رضایت و شکایت افراد است که اهمیت دارد. یعنی هنوز مفهوم کلان «جامعه» نزد سازندگان سریال شکل نگرفته است.

در انتهای سریال، باز هم دوباره این چرخه تکرار می شود، یعنی سیستم قضایی، نه در واقعیت، بلکه در یک سریال هم نتوانسته مجرم را درمان کند و به وی بباوراند که باید قاطعانه در برابر اشتباه دیگر بایستد و «نه» بگوید: من آن چیزی که شما فکر می کنید، نیستم.

بخش اصلي نقد سريال به ضعف سيستم اداري است، كه شخصي كه جايزه بزرگ بانك را برده و بانك آنهمه تبليغ براي وي مي گذارد، نمي تواند به سرعت جايزه خود را دريافت كند. كه اين انتقاد وارد است.

اما داعیه اصلی سریال، یک نقص تاریخی ایرانیان است و انصافا مدیری به خوبی به آن پرداخته، که «من هر چه نداشته باشم، این ویژگی را دارم که به سرعت جوگیر می شوم». همانکه بازرگان به عنوان «سازگاری» ایرانی یا سازشکاری ایرانی از آن یاد می کند، یعنی ایرانیان به سرعت خود را با محیط خارجی و پیرامون تطبیق می دهند و حتی با هوش فراوان خود، در آن موفق هم می شوند، اما دروغ آنجاست که این چهره، خود واقعی ما نیست و ما آن اندازه شجاعت نداریم که بگوییم این چهره، , و این هزار چهره، هیچ کدام چهره ما نیست.

و از زمان داریوش تاکنون، هنوز «دروغ» بزرگترین دشمن ما است.

آدرس ايميل شما:
آدرس ايميل دريافت کنندگان