گاهی میتوان خیلی سادهتر ازآنچه به فکر میرسد، مسئولین کشوری را به پستوی شهر برد و آنجا را که مسئولان استان پنهان میکنند آشکارا نشان داد تا شاید گرهای گشوده گردد. مردادماه گذشته دکتر «جوادی یگانه» برای شرکت در شورای فرهنگ عمومی استان به کرمانشاه آمده بود و با پیامک از او دعوت کردم که بهشرط عدم حضور مسئولان محلی، بهاتفاق باهم ازمناطق حاشیهای کرمانشاه دیدن کنیم. در بین راه از «باریکه» و «شاطرآباد» و «آبشوران» و «دروازه» گذر کردیم تا اینکه به پشت «باغ فردوس» و نزدیک به کوچه «چمنی» رسیدیم. گفتم: «اینجا را باید پیاده برویم.» ماشین را در میان نگاههای ساکنان، سر کوچه گذاشتیم و پیاده به همراه معاون وزیر ارشاد و همراهان دیگر، کوچههای «جعفرآباد» را قدم زدیم. نگاه پرسشگرانه زنان و مردان آنجا، تمامی جزییات قدمهایمان را برانداز میکرد. پوشش، فیزیک جسمی و رنگ تیره پوست چند خانه اول کوچه ، برایم غریبتر آمد.
(بعدها پرسوجو کردم و متوجه شدم که از همان پراکندگان خانوارهای مستقر در محله چمن کرمانشاه بودهاند که اکنون در جعفرآباد ساکن شدهاند.)
از فرازونشیب کوچهها پایین آمدیم، شعارهای روی دیوار، لعنت بر پدر و مادر هرکس که...، بچههای ذرت کلیده (پخته) فروش، چرخهای پیرمردان چرچی در این کوچهپیمایی، گذار دید ما را نوازش میدادند. برای همرهان، از بافت جغرافیایی- جمعیتی آنجا و اقتصاد معیشتی مردمشان گفتم و پس از هر جواب، سؤال دیگری مطرح میشد. از میان کوچهپسکوچهها به پشت پاسگاه و سالن ورزشیای رسیدیم که روبه ویرانی بود و در جوارش خیل معتادان متجاهر مشغول نوشش و کوشش افیونانگیز خود بودند. با راهنمایی خانمی که از یکی از سمنهای فعال آسیبهای اجتماعی همراهمان بود، به یکی از خانههای آنجا رفتیم. بوی تند فاضلاب و افیون و نم، باهم درآمیخته بود و پیرزن و پیرمردی در آن میان از دردهایشان میگفتند. در کنار اعتیاد، مادر خانواده عروسکسازی هم میکرد که سربار نباشند.
معاون وزیر بیهیچ نشانی از تفاخر و تبارج مسئولین محلی، کنارشان نشست و شنید و بعد هم به یادگار برای دختر کوچولویش عروسکی از مادر خانه خرید. راه را ادامه دادیم. به خانه دیگری رسیدیم. از پنجره بیرونیاش هواکشی کوچک، بخار و بویی خاص را به کوچه میراند. با هماهنگی همان خانم همراه و بنابر شناخت و اعتماد صاحبخانه، زنجیر در باز شد و با خوشامدگویی صاحبخانه وارد خانه شدیم. سمت راست حیاط، اولین اتاق (همان اتاقی که هواکشش از بیرون مشخص بود) قرار داشت. صاحبخانه وارد اتاق شد و با زبان لکی به افرادی که داخل اتاق بودند گفت: «نترسید! راحت باشید! اینها (ما و دوستان همراه) آمدهاند حرفهای ما را بشنوند و کاری برایمان بکنند.» پشت سر صاحب خانه وارد شدیم، رگههای ترس و بیاعتمادی در چشمان مقیمان هم دود، موج میزد. حدود شش مرد و یک زن شانهبهشانه (پس از مدتی خانم دیگری هم به جمعشان اضافه شد.) همگی با نظم خاصی «پایپ» و «زرورق» در دست، مشغول سیر در کهکشانهای شیشه و هرویین بودند. معاون وزیر خیلی خودمانی کنارشان نشست و گفت: «من در خدمتم، مشکلهایتان را بگویید.» کمی دو دلانه و منگ نگاهمان کردند.
صاحبخانه با زبان فارسی گفت: «نترسید، اینها آمدهاند کاری بکنند.» یک نفر با نئشگی خاصی سکوت را شکست و با زبان لکی گفت: «همش از بیکاریست.» یکی دیگر با خنده گفت: «نه آقا، انتظار نداشته باش از ما راست بشنوی ما معتادیم.» و باقی هم تأیید کردند و خندیدند.
فرد دیگری گفت: «اگر حمایتمان کنید تا ترک کنیم خیلی خوب میشود، همه ما چندبار ترک کردهایم اما به خاطر بیکاری باز هم افتادهایم توش.» گفتم: «تا حالا کمپ رفتین؟» خندیدند و هرکدام چند دوره را با دست نشان دادند. گفتم: «چرا ادامه ندادین؟»
یکی گفت: «بیکاری.» یکی دیگر گفت: «آقا کمپ همه ما را «گهرتی» کرد.» گفتم: «چطور؟» گفت: «ما رفتیم آنجا برای ترک تریاک و شیره؛ ولی در آن روزهای سخت خماری، افرادی بودند که «گه-رت» میآوردند داخل کمپ و ماهم به قیمت بالا میخریدیم و برای فرار از خماری، میکشیدیم. بعد از مرخصی از کمپ هم دیگر تریاک چارهمان نکرد.» گفتم: «باید کمپ ماده ١٦ میرفتین که نظارت رویش بیشتر است.» دسته جمعی گفتند: «آنجا از همه کمپها بیشتر «گهرت» و «شیشه» داره!» گفتم: «پول از کجا میارید؟» گفتند: «نصف روز پلاستیک جمع میکنیم يه شصت تومنی میشه.
بعد میایم اینجا و شیشه میکشیم.» فرد کنار دستی، داشت با فندک زیر زرورق را گرم میکرد، یکی از همراهان، آرام از من پرسید: «داره چی میکشه؟» گفتم: «دوا!» گفت: «دوا چیه؟» گفتم: «همان گرته!» گفت: ««گه-رت» چیه؟» تازه یادم آمدم این اصطلاحات همه کرمانشاهی هستند.گفتم: «ببخشید منظورم هروئین است.» در این بین حضور آن دو زن در میان جمع فضانوردان، دردناکتر از باقی بود، چون هم نسیه میکشیدند، هم راه درآمدشان از فروش روح و جانشان بود. از یکی از زنها، احوالش را جویا شدم. گفت: «من ٢ سال پاکی داشتم؛ ولی باز هم از بیکاری افتادم توش.» گویا سه چهار میلیون هم قرض بالا آورده بود و به اضافه یک بچه بیشناسنامه! خواست با معاون وزیر خارج از اتاق صحبت کند.
از جمع بیرون آمد و از مشکلاتش و بیشناسنامهگی بچهاش گفت. معاون وزیر هم از او شماره حسابی گرفت و قرار شد هم پیگیر شناسنامه باشد و هم پیگیر قرضهایش.
نکته جالب ماجرا اینجا بود که فرد پاتوقدار هم دعا میکرد که: «یک کاری برای این بندههای خدا بکنید، کسی را ندارند!» از خانه خارج شدیم و پیاده راه افتادیم و رفتیم به سمت خیابان اصلی که در آن نمایشگاههای لوکس ماشین، در کنار اسقاط فروشیها، مرغ فروشیهای غیر بهداشتی و غیره قرار داشت و خبر از اقتصادی پشت پرده و پنهانی میداد که، آری!گاهی میشود راه صدساله را هم یک شبه پیمود. سوار ماشین شدیم و به سمت شمال غرب شهر راه افتادیم. بعد از آنجا به محله «آقاجان» رفتیم.
خانم همراهمان به سمت خانهای رفت و پس از چند لحظه، دختر نحیف و ساپورتپوشی که گونههایش خیلی ناشیانه قرمز شده بود را همراه خود آورد. به اتفاق داخل کوچهای پیچیدیم، ترس از نگاههای غریب و نا آشنا، کمی آدمی قلقلک می داد، وقتی به داخل کوچه ای پیچیدیم ناگهان شبیه به برخی از صحنههای کارتون «میگمیگ»، گردوخاک عظیمی بلند شد و خیل معتادین متجاهر از پا به فرار گذاشتند. (آنها احساس کردند که مأمورین وارد حیاط خلوتشان شدهاند،از معدود دفعاتی بود که از اشتباهی بودنم حس خوبی پیدا کردم) با راهنمایی خانمها وارد خانهای شدیم. حال و آشپزخانهای داشت حدود شصت متر و اتاق خوابی دوازده متری در کنار حال. زنی باهیکلی درشت و ناموزون و حجابی خودمانی به ما خوش آمد گفت و باهمراهان در خانه نشستیم.
دیدار با یک «زن ويژه» کمی وحشتانگیز بود و بیشتر تاثرانگیز. پای درد و دلش نشستیم. گاه و بیگاه گریه امانش نمیداد. شوهرش زندانی بود و ماهی حدود چهار میلیون پول، بهره نزول میداد و درآمدش هم از همین راه بود و همچنین میزبانی شیشهکشان و هروئینیان وغیره.
جالب اینکه چندی قبل هم طلبکاران شوهرش به خانهاش ریخته بودند که به جای پنج میلیون طلب، دختر جوانش را ببرند اما مردم محله مقاومت کرده بودند و طلبکاران با التماس مردم و گریههای مادر دختر، مهلتی چند روزه به او داده بودند و او به شدت مضطرب رسیدن موعد مقرر بود. شاید هیچ گاه از خاطرمان نگذرد که یک خزن ويژه چقدر میتواند ناچار باشد. گوشهگوشه دیوار حال خانه، قسطهای نزولها با مداد نوشته شده و تیک خورده بود.
آن دختر گونهقرمز ساپورتپوش که تازه متوجه شدم از خدمههای آنجاست هم کنار او نشسته بود و حرفهایش را میشنید. معاون وزیر ارشاد با اشاره به من گفت: «ببین درآمدشان چطوره؟» من هم به همان خانم همراه گفتم که بپرسد. گفت: «برای هر بار، سیهزار تومان، پانزده هزار تومان مال خودش و پانزده هزار تومان هم مال صاحبخانه.» پس از خداحافظی، معاون وزیر شماره کارت صاحبخانه را گرفت و قول داد که نگذارد دخترش را جای بهره نزول ببرند. وقتی خداحافظی کردیم، سردر خروجی منزل، چندتا دعای در بسته سبز رنگ و نعل اسب نگاهم را به خود معطوف کرد.
بیرون منزل خانمی طلبکارانه آمد و از عدم رسیدگی مدیران به محله گلایه کرد. او مرتب فریاد میکشید و انباشت زبالهها را نشان میداد و میگفت: «مدتهاست کسی از شهرداری آنجا نیامده است.» به معاون وزیر گفتم شاید دلیلش این باشد که این محل برخلاف جعفرآباد یك دستگی قومی و زبانی ندارد و به تبع آن نماینده ای به عنوان ابزار فشار بر مسئولان از آن بیرون نیامده است.
از خانم راهنما احوال محل خواب و پناهگاه خانمهای با رفتار پرخطر را پرسیدم، گفت: «یک «شیلتر» (خوابگاه) حداقلی با ظرفیت ١٠ نفر، بهزیستی اینجا دارد که تنها شیلتر شهر است.»(یعنی شهری با سیصدو پنجاهزار نفر حاشیه نشین و رتبه اول طلاق و بیکاری در ایران، کلن ده تخت برای زنان آسیب دیده اش دارد)از همان دختر نحیف گونهقرمز ساکن شیلتر، اوضاع آنجا را جویا شدم. گفت: «١٠ نفره است اما دوازد نفر هستیم. افراد بیشتری هم هستند اما ظرفیت آنجا همین است و برای باقی جایی نیست یا باید کسی! مهمانشان کند یا در خیابان بمانند. ما هم فقط از هفت شب تا هشت صبح میتوانیم در شیلتر بمانیم و صبح بیرونمان میکنند تا برویم سرکار! حتی اگر بخواهیم بمانیم هم نمیگذارند، گویا هزینه نهارمان را ندارند! و فقط برای خواب شبانه است»پنج شنبه یازده آبان هم، با اصرار یکی از مسئولین استان را متقاعد کردم و به اتفاق از همان شیلتر دیدن کردیم، بازهم داستان همان داستانی بود که آن دختر گونه قرمز، بی هیچ تغییری، ساعت ورود هفت شب، ساعت خروج هشت صبح، ده تخت و مفرشی موکتی و تلویزیونی قدیمی و آشپزخانه ای که تنها صبحانه داشت و شام!