منو سایت
تاريخ:بيستم و سوم اسفند 1393 ساعت 19:13   |   کد : 643
ایران، سرزمین فاجعه و جستجوی نجات
مقاله دکتر حسن محدثی در مجله چشم انداز ایران
 سرآغاز: این مقاله‌ای است که در آخرین شماره‌ی دوماه‌نامه‌ی چشم‌انداز ایران (شماره‌ی ۷۲، اسفند ۱۳۹۰ و فروردین ۱۳۹۱، ص‌ص ۱۵-۱۰) منتشر شده است. در این مقاله به تاریخ ایران از منظر جامعه‌شناسی تاریخی نگریسته شده است و در آن، تاریخ ایران بر حسب دوره‌های متناوب فاجعه و بحران تحلیل شده است. نکته‌ی اصلی این مقاله تأکید بر چرخه‌ی فاجعه‌ساز به‌منزله‌ی رقم زننده‌ی اصلی سرنوشت جامعه است. بر حسب این نظرگاه، چرخه‌ی فاجعه‌ساز در تاریخ ایران همواره از هم‌دستی طبیعت و استبداد سیاسی پدید آمده است. امید است که بخشی از تاریخ و فرهنگ ما را توضیح دهد و مورد توجه قرار گیرد.

  

مقدمه: تاريخ‌ گسست‌ و گسست از‌ تاريخ‌

تاريخ‌ ايران‌ تاريخ‌ انقطاع‌ و گسست‌هاي‌ پي‌درپي‌ است‌. مورخان‌ و متفكراني‌ كه‌ درباره‌ی‌ تاريخ‌ ايران‌ نظريه‌پردازي‌ كرده‌اند به‌ دو عامل‌ مهم‌ كه‌ باعث‌ انقطاع‌ فرهنگي‌، اجتماعي‌، و اقتصادي‌ شده‌ است‌ بيش‌تر توجه‌ كرده‌اند و در آن‌ اتفاق نظر دارند. يكي‌ آن‌‌كه‌ ايران‌ ``چهار راهي" بوده‌ است‌ كه‌ همواره‌ در معرض‌ هجوم‌ اقوام‌ و قبايل‌ ديگر قرار گرفته‌ است‌. همه ی‌ سرمايه‌هاي‌ اندوخته‌ شده‌ در طي‌ يك‌ دوره‌ی‌ تاريخي‌ با حمله‌ی‌ يك‌ قوم‌ و قبيله‌ی‌ كوچ‌نشين‌ به‌ تاراج‌ مي‌رفته‌، غارت‌ و نابود مي‌شده‌ است‌. بدين‌ ترتيب‌، كشور ما همواره‌ انقطاع‌ را خواه‌ از نظر فرهنگي‌، اجتماعي‌ و اقتصادي‌ تجربه‌ كرده‌ است‌. ايراني‌ همواره‌ ناچار بوده‌ است‌ همه‌ چيز را از نو آغاز كند و اين‌ از نوآغاز كردن‌ بارها و بارها تكرار شده‌ است‌.

 

عامل‌ دوم‌ استبداد است‌. نظريه‌ی‌ استبداد صورت‌بندي‌هاي‌ گوناگوني‌ يافته‌ است‌ و نظريه‌‌پردازان‌ مختلفي‌ از ماركس‌ و وبر گرفته‌ تا ويتفوگل‌، كاتوزيان‌، احمد اشرف‌ و بسياري‌ ديگر، هر يك‌ جداگانه‌ درباره‌ی‌ آن‌ سخن‌ گفته‌اند. لب‌ كلام‌ اين‌ نظريه‌پردازان‌ را مي‌توان‌ به‌نحو ساده‌ شده‌اي‌ در عبارت‌ زير خلاصه‌ كرد: در ايران‌ همواره‌ حكومتي‌ فربه‌ و جامعه‌اي‌ محذوف‌ وجود داشته‌ است‌ و اين‌ سازوكاري‌ را پديد مي‌آورده‌ است‌ كه‌ هيچ‌ قلمرویي‌ از حيات‌ اجتماعي‌ به‌‌نحوي‌ دراز مدت‌ از امنيت‌ و ثبات‌ برخوردار نبوده‌ است‌. بدين‌ ترتيب‌، در هيچ‌ قلمرویي‌ سنت‌ و شالوده‌اي‌ پايا تأسيس‌ نشده‌ و باقي‌ نمانده‌ است‌. استبداد خود عامل‌ مهمي‌ در انقطاع‌ فرهنگي‌، اجتماعي‌، و اقتصادي‌ بوده‌ است‌.

 

بررسي‌ آرای گوناگوني‌ كه‌ درباره‌ی‌ شكل‌ نظام‌ اقتصادي‌ ـ اجتماعي‌ در آسيا و در ايران‌ توسط‌ نظريه‌پردازان‌ مختلف‌ ارائه‌ شده‌ است‌، ما را از موضوع‌ اين‌ نوشته‌ دور مي‌سازد. از اين‌ رو، در اين‌‌جا به‌نحوي‌ اجمالي‌ به‌ مسأله‌ی‌ عدم‌ تعهد حكومت‌ در برابر جامعه‌ و فعال‌مايشاء بودن‌ سلطان‌ و مستبد مي‌پردازم‌، تا اين‌ مدعا كه‌ در ايران‌ دست‌اندازي‌هاي‌ گاه‌ و بي‌گاه‌ حكومت‌ در قلمروهاي‌ مختلف‌ حيات‌ اجتماعي‌ موجب‌ فاجعه‌ (دیسستر) بوده‌ است‌، ملموس‌ گردد. اغلب‌ نظريه‌پردازاني‌ كه‌ شكل‌بندي‌ اقتصادي‌ ـ اجتماعي‌ ايران‌ را در دوره‌ی‌ ماقبل‌ سرمايه‌داري‌ مورد بررسي‌ قرار داده‌اند، بر اين‌ نكته‌ اتفاق نظر دارند كه‌ در مقابل‌ حكومت‌ هيچ‌ نيروي‌ اجتماعي‌اي‌ كه‌ بتواند قلمروی اجتماعي‌ نسبتاً مستقلي‌ از حكومت‌ را پايه‌ريزي‌ و پاس‌داري‌ كند وجود نداشته‌ است‌. تنها در ايران‌ بعد از صفويه‌ است‌ كه‌ نهاد دين‌ توانسته‌ است‌ قدرتي‌ اجتماعي‌ را پايه‌ريزي‌ كند و تا حدي‌ در مقابل‌ فشارها و دست‌اندازي‌هاي‌ حكومت‌ خود را محفوظ‌ نگه‌ دارد و عرصه‌ی‌ عمل‌ و نفوذي‌ ويژه‌ را به‌دست‌ آورد.

  

سرزمین فاجعه و استبداد

ديويد مورگان‌ با بررسي‌ نظام‌ اقطاع‌‌داري‌ در ايران‌ قرون‌ ميانه‌ و مقايسه‌ی آن‌ با فئوداليسم‌ نشان‌ مي‌دهد كه‌ اساساً آن‌ امكاناتي‌ كه‌ نظام‌ فئودالي‌ در حيات‌ اجتماعي‌ مي‌توانست‌ پديد آورد و حكومت‌ را متعهد سازد و قدرت‌ آن‌ را در حد معيني‌ مهار كند در نظام‌ اقطاع‌داري‌ موجود نبوده‌ است‌:

  

«غالباً اقطاع‌ هم‌ سنگ‌ با فئوداليسم‌ اروپاي‌ غربي‌ قلمداد شده‌ است‌. اين‌ دو نهاد در اوج‌ خود هم‌دوره‌ بودند. و در نگاه‌ اول‌ به‌نظر مي‌رسد كه‌ شباهت‌هاي‌ زيادي‌ با يكديگر دارند. اقطاعِ نظامي‌ آن‌ نوعي‌ است‌ كه‌ بيش‌ از همه‌ به‌ فئوداليسم‌ اروپايي‌ شباهت‌ دارد. اين‌ نوع‌ از اقطاع‌، مانند فيف‌ اروپايي‌، غالباً در ارائه‌ خدمات‌ نظامي‌ پادشاه‌، به‌دست‌ مي‌آمد. اين‌ نهاد وسيله‌اي‌ بود كه‌ به‌ فرمانروا امكان‌ مي‌داد يك‌ نيروي‌ انتظامي‌ قابل‌ ملاحظه‌ بسيج‌ كند، بدون‌ آن‌ كه‌ هزينه‌ي‌ نامعقول‌ نگهداري‌ يك‌ ارتش‌ دائمي‌ بزرگ‌ را به‌عهده‌ بگيرد. تا اين‌جا وجوه‌ تشابه‌ اين‌ دو نهاد به‌لحاظ‌ كاركردي‌، به‌اندازه‌ي‌ كافي‌ واقعي‌اند. اما تفاوت‌هاي‌ ميان‌ اقطاع‌ و فيف‌ احتمالاً عميق‌ترند، و به‌ ما يادآوري‌ مي‌كند كه‌ اقطاع‌ در جوهر خود صرفاً يك‌ ابزار ديوان‌سالاري‌ بوده‌ است‌: اين‌ نهاد به‌‌هيچ‌وجه‌ براي‌ كل‌ ساختار جامعه‌ اساسي‌ نبود. دنياي‌ اسلامي‌ شرق جامعه‌اي‌ بود كه‌ فرمانروايش‌ از اقطاع‌ به‌عنوان‌ نوعي‌ وسيله‌ راحت‌ اداري‌، و يا در دوره‌هاي‌ ضعف‌ حكومت‌، به‌عنوان‌ نوعي‌ وسيلة‌ ناراحت‌ اداري‌ استفاده‌ مي‌كردند. اطلاق اصطلاح‌ ``فئودال" به‌ چنين‌ جامعه‌اي‌ يك‌ مسأله‌ كاملاً متفاوت‌ است‌. فئوداليسم‌ در اروپاي‌ غربي‌ هنگامي‌ نضبح‌ گرفت‌ كه‌ حكومت‌ مركزي‌ ضعيف‌ بود، و به‌نظر مي‌رسد كه‌ از بطن‌ نياز به‌ حمايت‌ زاده‌ شد ـ حمايتي‌ كه‌ يك‌ وزنه‌ي‌ محلي‌ قادر بود فراهم‌ سازد، حتي‌ در صورتي‌ كه‌ شاه‌ قادر به‌ اين‌ كار نبود. لذا ميان‌ ارباب‌ و واسال‌ نوعي‌ رابطه‌ي‌ تعهد متقابل‌ وجود داشت‌. واسال‌ از ارباب‌ خود، زمين‌ و حمايت‌ نيرومند دريافت‌ مي‌كرد و به‌ جاي‌ آن‌، در صورت‌ نياز نظامي‌ ارباب‌، نيروهايي‌ را كه‌ متعهد كرده‌ بود (مثلاً شواليه‌ها يا مردان‌ مسلح‌) در اختيار او قرار مي‌داد. وي‌ براي‌ ارباب‌ خود سوگند وفاداري‌ خورده‌ بود، و مي‌توانست‌ انتظار داشته‌ باشد كه‌ ـ در شرايط‌ مساوي‌ و پس‌ از پرداخت‌ سهم‌ مناسب‌ ـ فرزندش‌ در زمان‌ مقتضي‌ به‌ جاي‌ او فيف‌ را در اختيار بگيرد. در اقطاع‌ به‌عنوان‌ يك‌ نهاد از اين‌ مطالب‌ چندان‌ خبري‌ نبود. اين‌ نهاد در آغاز به‌وسيلة‌ يك‌ حكومت‌ نيرومند مورد استفاده‌ قرار گرفت‌، و به‌ دليل‌ فقدان‌ چنين‌ حكومتي‌ ايجاد نشد. عنصر حمايت‌ يا وابستگي‌ در آن‌ دخيل‌ نبود. همان‌طور كه‌ ديديم‌، اقطاع‌ با اين‌ نيت‌ كه‌ موروثي‌ باشد واگذار نمي‌شد. ميان‌ سلطان‌ و مقطع‌ رابطه‌ي‌ مبتني‌ بر تعهد متقابل‌، و سوگند واقعي‌ و وفاداري‌ با الگوي‌ اروپايي‌ وجود نداشت‌. اين‌ نهاد فئوداليسم‌ نبود» (مورگان‌، ۱۳۷۳ : ۵۵ ـ ۵۶).

  

كاتوزيان‌ نيز درباره‌ی‌ شكل‌گيري‌ نظام‌ استبدادي‌ و تداوم‌ آن‌ در ايران‌ و عدم‌ شكل‌گيري‌ نظام‌ فئودالي‌ در ايران‌ مي‌نويسد:

  

«ايران‌ سرزمين‌ پهناوري‌ است‌ كه‌ جز در يكي‌ دو گوشه‌ آن‌ دچار كم‌آبي‌ است‌، يعني‌ در واقع‌ عامل‌ كمياب‌ براي‌ توليد، آب‌ است‌ نه‌ زمين‌. در نتيجه‌، آبادي‌هاي‌ آن‌، اولاً مازاد توليد زيادي‌ نداشته‌اند، و ثانياً از يكديگر دورافتاده‌ بوده‌اند. به‌ اين‌ ترتيب‌ جامعه‌، جامعه‌اي‌ كم‌آب‌ و پراكنده‌ بوده‌ و امكان‌ نداشته‌ كه‌ براساس‌ مالكيت‌ يك‌ يا چند آبادي‌، قدرت‌هاي‌ فئودالي‌ مستقلي‌ پديد آيند. از سوي‌ ديگر، يك‌ نيروي‌ نظامي‌ متحرك‌ مي‌توانسته‌ مازاد توليد بخش‌ بزرگي‌ از سرزمين‌ را جمع‌ كند و براثر حجم‌ بزرگ‌ مازاد توليد همة‌ اين‌ مجموعه‌ ـ به‌ دولت‌ مركزي‌ و مقتدري‌ بدل‌ شود. اين‌ نيروي‌ نظامي‌ متحرك‌ را ايلات‌ فراهم‌ مي‌آورده‌اند» (كاتوزيان‌ به‌ نقل‌ از كولائيان، ۱۳۸۳‌: ۲۷۰).

  

بحث‌ مورگان‌ درباره‌ی‌ نظام‌ اقطاع‌داري‌ تازه‌ از دوران‌ سلجوقيان‌ به‌ بعد صادق است‌ و در قبل‌ از آن‌ اقطاع‌داري‌ آشفته‌ و نابسامان‌ بود و از نظم‌ مشخصي‌ پي‌روي‌ نمي‌كرد. عمل‌كرد نظام‌ اقطاع‌ نيز به‌ نفع‌ حكومت‌ و به‌ زيان‌ مردم‌ بود. نظام‌ اقطاع‌ دو كاركرد آشكار داشته‌ است‌: ۱) نوعي‌ سيستم‌ أخذ ماليات‌ بوده‌ است‌ ۲) نوعي‌ نظام‌ سلسله‌ مراتبي‌ براي‌ اداره‌ی‌ سياسي‌ كشور پديد مي‌آورده‌ است‌ (لمتون‌ ۱۳۴۵: ۱۳۳۷ـ ۱۳۳۶). بنابراين‌، نظام‌ اقطاع‌ عملاً فاقد هرگونه‌ كاركرد حفاظتي‌ و حمايتي‌ براي‌ جامعه‌ در مقابل‌ حكومت‌ بوده‌ است‌.

 

مقايسه‌اي‌ كه‌ ماكس‌ وبر ميان‌ آثار و تبعات‌ اقامت‌ و سفر شاه‌ به‌ شهرهاي‌ كشور در ايران‌ و يونان‌ كرده‌ است‌ بسيار جالب‌ توجه‌ و روشن‌گر است‌:

  

«در دولت‌ پاتريمونيال‌، مهمترين‌ وظيفه‌ رعايا در مقابل‌ سرور و رهبري‌ سياسي‌ تأمين‌ حوايج‌ مادي‌ او است‌... اقامت‌ شاه‌ ايران‌ در هر شهري‌ به‌منزله‌ي‌ بار سنگين‌ بر دوش‌ شهر بود، در حالي‌ كه‌ دربار يوناني‌، كه‌ براساس‌ اقتصاد پولي‌ قرار داشت‌، منبع‌ درآمدي‌ براي‌ شهر يوناني‌ محسوب‌ مي‌گشت‌» (وبر، ۱۳۷۶: ۳۵۱ ـ ۳۵۰)

  

او يادآوري‌ مي‌كند كه‌ همين‌ نظام‌ پاتريمونيال‌ كه‌ بار سنگيني‌ را به‌ مردم‌ تحميل‌ مي‌كرد مداوماً فرو مي‌پاشيد و دوباره‌ پديد مي‌آمد و در نتيجه‌، حيات‌ اجتماعي‌ دائماً دچار انقطاع‌ مي‌شد:

  

«تقريباً هيچ‌ وقت‌ نيروي‌ سياسي‌ زمامدار پاتريمونيال‌ منحصراً بر اساس‌ ترس‌ (مردم‌) از نيروي‌ نظامي‌ پاتريمونيال‌اش‌ قرار ندارد. در مواردي‌ كه‌ چنين‌ وضعي‌ برقرار بود، سرور پاتريمونيال‌ نيز به‌ نوبه‌ي‌ خود به‌ قدري‌ به‌ اين‌ نيروي‌ نظامي‌ وابسته‌ مي‌شد كه‌ سربازان‌ هنگام‌ مرگ‌ شاه‌ و جنگ‌هاي‌ ناموفق‌ و نظاير آن‌ به‌سادگي‌ يا از هم‌ پراكنده‌ مي‌شدند، يا اعتصاب‌ مي‌كردند و يا سلسله‌ها را عزل‌ و نصب‌ مي‌كردند. و مي‌بايستي‌ پيوسته‌ به‌ كمك‌ هدايا و ازدياد مزد از نو به‌ طرف‌ حكمران‌ جلب‌ گردند. همچنين‌ مي‌شد آن‌ها را از وي‌ روي‌‌گردان‌ نمود. اين‌ در روم‌ نتيجه‌ي‌ نظامي‌گرائي‌ شاق و شديد، و در ``سلطانيسم" شرقي‌ پديده‌اي‌ دائمي‌ بود. نتيجه‌ي‌ آن‌، از هم‌ پاشيدن‌ و اضمحلال‌ ناگهاني‌ قدرت‌هاي‌ پاتريمونيال‌ و پيدايش‌ مجدد و ناگهاني‌ آن‌ها، يعني‌ بي‌ثباتي‌ شديد سازمان‌ها و گروه‌هاي‌ حاكم‌ بود. اين‌ سرنوشت‌ بيشتر از همه‌ نصيب‌ سلاطين‌ ناحيه‌ي‌ كلاسيك‌ قشون‌ پاتريمونيال‌، يعني‌ آسياي‌ نزديك‌ شده‌ است‌، كه‌ در عين‌ حال‌ وطن‌ و قلمرو كلاسيك‌ ``سلطانيسم" بود» (همان‌: ۳۵۹ ـ ۳۵۸).

  

صرف‌نظر از مناقشات‌ نظري‌ در باب‌ مفاهيم‌ (چون‌ استبداد شرقي‌، پاتريمونياليسم‌، شيوه‌ی‌ توليد آسيايي‌ و غيره‌)، آن‌چه‌ در همه‌ی‌ اين‌ نظريه‌ها مورد تأكيد قرار گرفته‌ است‌ يكي‌ قدرت‌ لايزال‌ سلطان‌ و مستبد است‌ و ديگري‌ انقطاع‌ متناوب‌ حيات‌ اقتصادي‌ ـ اجتماعي‌. اما غير از دو عامل‌ هجوم‌ و يورش‌ اقوام‌ كوچ‌نشين‌ به‌ فلات‌ مركزي‌ ايران‌ و شكل‌بندي‌ اقتصادي‌ ـ اجتماعي‌ ويژه‌ی‌ مولد استبداد كه‌ مدام‌ در ايران‌ فاجعه‌ پديد مي‌آورد، عامل‌ سومي‌ هم‌ هست‌ كه‌ كم‌تر بدان‌ توجه‌ شده‌ است‌: فاجعه‌هاي‌ طبيعي‌. ايران‌ دائماً‌ در معرض‌ فاجعه‌هاي‌ طبيعي‌ بوده‌ است‌ و اين‌ فاجعه‌هاي‌ طبيعي‌ بار سنگين‌ و دشوار فاجعه‌هاي‌ اجتماعي‌ را سنگين‌تر مي‌كرده‌ است‌. ايران‌ همواره‌ در معرض‌ فاجعه‌ و بلاياي‌ طبيعي‌ و بيماري‌هاي‌ واگير بوده‌ است‌. اين‌ فاجعه‌ها سبب‌ گسست‌ و تباهي‌ حيات‌ اجتماعي‌ در ايران‌ شده‌ است‌. سرمايه‌هاي‌ فرهنگي‌، اقتصادي، اجتماعي،‌ و سياسي‌ تنها از طريق‌ انتقال‌ بين‌نسلي‌ مي‌تواند در طي‌ يك‌ دوره‌ی‌ نسبتاً طولاني‌، تمدن‌ و فرهنگي‌ قدرت‌مند و زاينده‌ ايجاد كند. به‌ دليل‌ انباشت‌ تدريجي‌ عناصر تمدن‌ساز و فرهنگ‌ساز و ثبات‌ اجتماعي‌ ـ سياسي‌ نسبي‌ طي‌ يك‌ دوره‌ی نسبتاً طولاني‌ بود كه‌ تمدن‌ بزرگي‌ چون‌ تمدن‌ يونان‌ پديد آمد. وجود يك‌ اقتصاد پويا و با ثبات‌ يكي‌ از عوامل‌ مهم‌ تحول‌ و شكوفائي‌ فرهنگي‌ در يونان‌ باستان‌ دانسته‌ شده‌ است‌ (بارنز و بكر، ۱۳۷۰: ۱۸۲).

  

روان‌شناسی اجتماعی و فرهنگ بی‌ثباتی و ناپایداری

بي‌ثباتي‌ و فناپذيري‌ سريع‌ حيات‌ اجتماعي،‌ به‌ به‌ترين‌ وجه‌ خود را در ادبيات‌ ما نمايان‌ ساخته‌ است‌. اين‌ عالم‌ براي‌ مردم‌ اين‌ سرزمين‌ عالم‌ كون‌ و فساد بوده‌ است‌. اين‌ است‌ كه‌ حكيم‌ آذرباد موعظه‌ مي‌كند كه‌ ``در عالم‌ كون‌ و فساد به‌ هيچ‌ چيز اعتماد مكن‌ اصلاً و اميدوار بقاي‌ آن‌ مباش‌ مطلقاً" (ابن‌ مسكويه،‌ ۱۳۷۸: ۴۹). و بزرگمهر حكيم‌ مي‌گويد: ``ديدم‌ دنيا را صاحب‌ تصرف‌ و زوال‌ يعني‌ ديدمش‌ كه‌ آناً فاناً مي‌گذرد و مي‌رود، زود صرف‌ مي‌شود و دايم‌ پايدار نمي‌ماند" (همان‌: ۵۳).

 

اين‌ ناپايداري‌ و زودگذر بودن‌ دنيا در وجدان‌ انسان‌ ايراني‌ دروني‌ شده‌ بود و امري‌ انتزاعي‌ نبود كه‌ درك‌ آن‌ محتاج‌ تأمل‌ و تفكر باشد، بل‌كه‌ انسان‌ ايراني‌ دائماً اين‌ ناپايداري‌ را تجربه‌ مي‌كرد و در آن‌ مي‌زيست‌. تنها بدين‌ ترتيب‌ بود كه‌ تجربه‌ی‌ اجتماعي‌ فنا و ناپايداري‌ در ادبيات‌ و عرفان‌ ايراني‌ صورت‌بندي‌ گرديد. يك‌ نمونه‌ از ناپايداري‌ امور را در ماجرايي‌ كه‌ ابوالفضل‌ بيهقي‌ تعريف‌ مي‌كند مي‌توان‌ ملاحظه‌ كرد. در نيشابور قحطي‌ سختي‌ آمد و قيمت‌ زمين‌ بسيار افت‌ كرد و بيهقي‌ آن‌ را عبرتي‌ دانست‌ ``تا خردمندان‌ اين‌ دنياي‌ فريبنده‌ را نيكو بدانند" (بيهقي،‌ ۱۳۷۴: ۸۱۰).

 

زيستن‌ در شرايط‌ بحران‌ دائمي‌ و تهديد مداوم‌ نوعي‌ روان‌شناسي‌، ذهنيت‌، و شخصيت‌ خاصي‌ پديد مي‌آورد كه‌ مكتب‌ روان‌شناسي‌ تاريخي‌ به‌ توضيح‌ آن‌ پرداخته‌ است‌. رابرت‌ ماندرو ناامني‌ زندگي‌ روزانه‌ را در حيات‌ اجتماعي‌ قرون‌ وسطايي‌ مورد تأكيد قرار مي‌دهد و براي‌ توضيح‌ روحيه‌ و شخصيت‌ افراد در اين‌ دوران‌ به‌ توصيف‌ هيپوليت‌ تن‌ درباره‌ی‌ مردم‌ اين‌ دوران‌ استناد مي‌كند:

 

«عامه‌ مردم‌ حكم‌ شخصي‌ را دارند كه‌ در درياچه‌اي‌ راه‌ مي‌رود كه‌ ارتفاع‌ آب‌ تا دهان‌ او مي‌رسد، با كمترين‌ فرو رفتگي‌ كف‌ درياچه‌ يا كوچكترين‌ موج‌ پايشان‌ مي‌لغزد و به‌ زير آب‌ مي‌روند و غرق مي‌شوند» (كرمر، ۱۳۷۵: ۵۵).

  

ماندرو بر آن‌ است‌ كه‌ زيستن‌ در شرايط‌ تهديد كننده‌ نوعي‌ `` احساس‌ عميق‌ ناامني" در آدمي‌ پديد مي‌آورد كه‌ خود سبب‌ ``حساسيت‌ بسيار زياد خلق‌ و خو يا عاطفي‌ بودن" مي‌شود (همان‌: ۵۵). لوسين ‌فاور نيز "دربارة‌ تغييرپذيري‌ شگفت‌انگيز عاطفي‌ و سرعت‌ در خشم‌ و محبت‌ قرون‌ وسطاييان‌ سخن‌ گفته‌ است" (همان‌: ۵۵). يوهان‌ هيزينگه‌ مورخ‌ هلندي‌ درباره‌ی‌ حيات‌ اجتماعي‌ قرون‌ وسطي‌ مي‌گويد كه‌ ``زندگي‌ چنان‌ خشن‌ و پرتضاد بود كه‌ بويي‌ آميخته‌ از خون‌ و گُل‌ داشت" (همان‌: ۵۶). فاور نيز سخن‌ هيزينگه‌ را مورد تائيد قرار مي‌دهد و از ``دوقطبي‌ بودن‌ نفرت‌ و ملايمت‌ و تركيب‌ بي‌رحمي‌ وحشيانه‌ با رقت‌انگيزترين‌ شفقت" در اين‌ دوران‌ ياد مي‌كند و علت‌ آن‌ را در:

  

«تضاد شديد موجود در زندگي‌ هر روزي‌ (شب‌ و روز و تاريكي‌ و روشنايي‌)، در تغييرات‌ شديد اقليمي‌ و در نامطمئني‌ كلي‌ زندگي‌ [مي‌بيند]، همان‌ هنگامي‌ كه‌ آتش‌سوزي‌ مي‌توانست‌ در يك‌ چشم‌ بر هم‌ زدن‌ روستايي‌ را كاملاً ويران‌ كند و قطحي‌ و گرسنگي‌ تهديد هميشگي‌ بود، تزلزل‌ محيط‌ در سطح‌ اجتماعي‌ و روان‌شناختي‌ به‌ صورت‌ تزلزل‌ عاطفي‌ در آمد» (همان‌: ۵۶).

  

ماندرو علاوه‌ بر اين‌، مفهوم‌ ``خصومت‌ اجتماعي" يا ``تجاوزكاري‌ اجتماعي" را مورد بحث‌ قرار مي‌دهد. ``اين‌ خصومت‌ يا تجاوزكاري‌ قطب‌ مخالف‌ به‌هم‌ پيوستگي‌ دورن‌گروهي‌ است‌... به‌هم‌ پيوستگي‌ درون‌گروهي‌ نوعي‌ واكنش‌ دفاعي‌ در برابر تهديد خارجي‌ است‌: يعني‌ صفوف‌ به‌ هم‌ پيوستة‌ گروهي‌ در برابر بيگانگان" (همان‌: ۵۷). ويژه‌گي‌ ديگر شخصيت‌ انسان‌ اين‌ دوره‌ را ماندرو ``احساس‌ ناتواني‌ در رويارويي‌ با جهان‌ طبيعي‌" مي‌داند (همان‌: ۵۸). دانش‌ ناچيز انسان،‌ جهان‌ و طبيعت‌ را به‌ اموري‌ مرموز تبديل‌ مي‌كرد و او چون‌ نمي‌توانست‌ روابط‌ علت‌ و معلولي‌ ميان‌ پديده‌ها را به‌درستي‌ توضيح‌ دهد به‌ تبيين‌هاي‌ مافوق طبيعي‌ روي‌ مي‌آورد:

 

«علت‌ اين‌ احساس‌ ناتواني‌، راز نفوذناپذير طبيعت‌ و توان‌ بسيار محدود انسان‌ در دستيابي‌ به‌ آن‌ بود. به‌‌طوري‌ كه‌ جهان‌ نه‌ به‌ فهم‌ در مي‌آمد و نه‌ سلطه‌پذير بود. اين‌ آگاهي‌ از ناتواني‌، آماده‌ساز قبول‌ امور فوق طبيعي‌، تسليم‌ در برابر رؤياهاي‌ پيشگويانه‌ و دورآگاهي‌ (تله‌پاتي‌) و تقارب‌ امور طبيعي‌ و فوق‌طبيعي‌ شد، به‌طوري‌ كه‌ حتي‌ عقول‌ مستعد در تميز درست‌ از نادرست‌ و واقعيت‌ از توهّم‌ دچار مشكل‌ بودند» (همان‌: ۵۸).

  

اين‌ ناتواني‌ در رويارويي‌ با جهان‌ طبيعي‌، گاهي‌ حيات‌ اجتماعي‌ را شديداً دچار اختلال‌ مي‌كرد. تبيين‌ اسطوره‌اي‌ و يا مابعدطبيعي‌ امور مردمان‌ را وامي‌داشت در زمان‌ پديد آمدن‌ مشكلاتي‌ كه‌ تبيين‌ آن‌ها به‌ طريق‌ معمول‌ و متعارف‌ در دست‌رس‌ نبود، به‌ انواع‌ تدابير از سحر و جادو و نذر و نياز گرفته‌ تا ديگر اقدامات‌ اجتماعي‌ متوسل‌ شوند. چنان‌چه‌ اين‌ تدابير و اقدامات‌ به‌ نتيجه‌ی‌ مثبتي‌ منتهي‌ مي‌گشت‌ وضع‌ به‌ حالت‌ عادي‌ برمي‌گشت‌، اما اگر مشكل‌ بر جاي‌ خود باقي‌ مي‌ماند، حيات‌ اجتماعي‌ دچار نابساماني‌ و اختلال‌ مي‌شد. در تاريخ‌ اجتماعي‌ ايران‌ نمونه‌هاي‌ متعددي‌ از اين‌ پديده‌ را مي‌توان‌ ذكر كرد كه‌ يك‌ نمونه‌ی‌ جالب‌ِ‌ آن،‌ وقوع‌ زلزله‌ در تبريز در زمان‌ سلطان‌ حسين‌ صفوي‌ است‌:

  

"زلزلة‌ در تبريز شد كه‌ شهر را به‌ كلي‌ خراب‌ كرد و به‌ قول‌ بعضي‌ قريب‌ هشتاد هزار خلق‌ از آن‌ بلّيه‌ به‌ ورطة‌ هلاك‌ افتادند و اتفاقاً كثافتي‌ خلاف العادت‌ در همان‌ اوقات‌ عارض‌ جرم‌ هوا گشته‌ چنان‌چه‌ قرص‌ آفتاب‌ در نظرها سرخ‌ مي‌نمود. مردم‌ عوام‌ از اين‌ معني‌ متوهم‌ شده‌ آن‌ را آثار غضب‌ الهي‌ دانستند و منجمين‌ اتفاق كردند بر اين‌ كه‌ آن‌ صورت‌ علامت‌ خرابي‌ اصفهان‌ است‌ يا به‌ آتش‌ يا به‌ زلزله‌. بعضي‌ از اهالي‌ فرنگستان‌ كه‌ در آن‌ واقعه‌ حضور داشته‌اند مي‌نويسد كه‌ در تابستان‌ آن‌ سال‌ هوا كثيف‌تر از سنوات‌ سابق‌ بود لهذا رنگ‌ آفتاب‌ تا قريب‌ دو ماه‌ مثل‌ خون‌ به‌ نظر مي‌آمد. منجمين‌ گفتند كه‌ علامتِ خون‌ريزيِ زياد است‌ و بدين‌وسيله‌ دهشت‌ مردم‌ زياده‌ گشت‌. خلاصه‌ سلطان‌ حسين‌، خواجه‌‌سرايان‌ و خوانين‌ ملك‌ و خواتين‌ حرم‌ همه‌ از شهر بيرون‌ رفتند و در حوالي‌ شهر چادر زدند. هر تدبيري‌ كه‌ وسواس‌ و تعصب‌ در رفع‌ قضاي‌ آسماني‌ مي‌توانست‌ بكند كردند. زن‌هاي‌ فاحشه‌ را از شهر اخراج‌ نمودند و استعمال‌ اقسام‌ شراب‌ به‌ كلي‌ ممنوع‌ شد و ملاها در كوچه‌ و بازار افتاده‌ مردم‌ را به‌ توبه‌ و استغفار و انابت‌ امر مي‌كردند، مثل‌ اين‌ كه‌ توبه‌ و انابت‌ فقط‌ سدّ بلاي‌ آسماني‌ است‌. دل‌هاي‌ مردم‌ افسرده‌ گشت‌ و چنان‌ مي‌نمود كه‌ گويا ملتي‌ بزرگ‌ مستعد مردن‌ ايستاده‌اند. در اين‌ اوقات‌ بود كه‌ خبر آوردند كه‌ محمود با بيست‌ و پنجهزار لشكر افغان‌ و بلوچ‌ داخل‌ ايران‌ شد. مردم‌ يقين‌ كردند كه‌ همين‌ اسباب‌ غضب‌ الهي‌ و خرابي‌ خلق‌ است‌ كه‌ منجمين‌ و ملاها وعده‌ كرده‌ و واهمه‌ آن‌ را مجسم‌ ساخته‌ بود» (سرجان‌ ملكم،‌ ۱۳۷۴: ۳۵۳ ـ ۳۵۲).

  

ناتواني‌ در تبيين‌ عقلاني‌ امور و غلبه‌ی‌ بينش‌ اسطوره‌اي‌، ايجاد پيوند را ميان‌ زلزله‌ی‌ تبريز و پي‌آمدهاي‌ آن‌ و حمله‌ محمود افغان‌ ممكن‌ ساخت‌. بدين‌ترتيب‌ بود كه‌ تاريخ‌ وحشت‌انگيز مي‌شد و امور دنيوي‌ چونان‌ حباب‌ و كف‌ روي‌ آب‌ به‌نظر مي‌رسيد، زيرا هر مشكلي‌ مي‌توانست‌ حاكي‌ از غضب‌ الاهي‌ باشد. تعبير سرجان‌ ملكم‌ بسيار گويا است‌: «ملتي‌ بزرگ‌ مستعدِ مردن‌ ايستاده‌اند». حال‌ تصور كنيد فاجعه‌هايي‌ از اين‌ دست‌ به‌ تناوب‌ پديد آيند و افراد در طول‌ حيات‌ خود بارها در چنين‌ وضعي‌ قرار گيرند. واكنش‌ انسان‌ ماقبل‌ مدرن‌ اين‌ بود كه‌ ترجيح‌ مي‌داد كه‌ از تاريخ‌ بگريزد و به‌ متاتاريخ‌ پاي‌ نهد و از بيرون‌ به‌ درون‌ پناه‌ ببرد و از دنيا يك‌سره‌ ببُرد و پيشاپيش‌ در آخرت‌ مأوا گزيند و در اوج‌ بدبختي‌ و فلاكت‌ و درمانده‌گي‌، منتظر نجات‌بخش‌ موعود باشد. اين‌ واكنش‌، به‌آساني‌ قابل‌ درك‌ است‌ و هم‌دلي‌ با آن‌ چندان‌ دشوار نيست‌:

  

«آيا شگفت‌آور است‌ كه‌ مردمان‌ فرجام‌ خويش‌ و فرجام‌ جهان‌ را همچون‌ توالي‌ بي‌پايان‌ پليدي‌ها بنگرد؟ حكومت‌ بد و باجگيري‌ و حرص‌ و آز و خشونت‌ وسيع‌ و جنگ‌ها و چپاول‌گري‌ها و كمبود و بدبختي‌ و طاعون‌. تاريخ‌ معاصر در چشم‌ مردمان‌ تقريباً تا بدين‌ حّد بي‌ارزش‌ شد و احساس‌ ناامني‌ عموميِ حاصل‌ از جنگ‌هاي‌ ديرينه‌ در اثر تهديد مداوم‌ طبقات‌ خطرناك‌، بي‌اعتقادي‌ به‌ عدالت‌ را در مردم‌ پديد آورد و به‌ سبب‌ دل‌‌شوره‌ از فرارسيدن‌ آخرالزمان‌ ترس‌ از دوزخ‌ و ساحران‌ و شياطين‌ شدّت‌ يافت‌. دورنماي‌ تمام‌ زندگي‌ در اين‌ جهان‌ تيره‌ و تار مي‌نمايد. در همه‌جا شعله‌هاي‌ نفرت‌ زبانه‌ مي‌كشد و بيدادگري‌ حكومت‌ مي‌كند» (هيزينگه‌ به‌ نقل‌ از كرمر، ۱۳۷۵: ۹۴).

  

چرخه‌ی فاجعه‌ساز: هم‌دستی طبیعت و استبداد سیاسی

خشك‌سالي‌ و قحطي‌، سيل‌، زلزله‌، بيماري‌هاي‌ واگير نظير طاعون‌ و وبا، آفات‌ نباتي‌ و غيره‌ همواره‌ حيات‌ اجتماعي‌ را در ايران‌ به‌خطر انداخته‌ است‌. وقتي‌ زلزله‌ در ايران‌ مدرن‌ كه‌ امكانات‌ بازسازي‌ و كمك‌ به‌ فاجعه‌ديده‌گان‌ بسيار بيش‌تر است‌ و از تمام‌ دنيا انواع‌ و اقسام‌ كمك‌ به‌ شهر بم‌ سرازير شد، چنين‌ تخريبي‌ را به‌بار مي‌آورد، مي‌توان‌ تصور كرد كه‌ در گذشته‌ كه‌ امكانات‌ ارتباطي‌ و حمل‌ و نقل‌، ناچيز و بسيار كند بود و آدمي‌ بيش‌تر متكي‌ به‌ نيروي‌ بدني‌ بود و چندان‌ نيروهاي‌ مكانيكي‌ را در اختيار نداشت‌، فاجعه‌هاي‌ طبيعي‌ چه‌ خسارات‌ عظيمي‌ پديد مي‌آورد. در چنين‌ وضعي‌ فاجعه‌هاي‌ طبيعي‌ مي‌توانست‌ حيات‌ اجتماعي‌ يك‌ شهر و يا يك‌ منطقه‌ را يك‌سره‌ نابود كند و انقطاع‌ كاملي‌ را سبب‌ شود:

  

«نخستين‌ گزارش‌ ثبت‌ شده‌ زلزله‌ مربوط‌ به‌ زلزله‌ دي‌ ۲۳۵ [خورشيدي] در شهر و منطقه‌ دامغان‌ است‌ كه‌ گفته‌ مي‌شود ۲۰۰ هزار كشته‌ به‌ جاي‌ گذاشت‌. زلزله‌ ۳ فروردين‌ ۲۷۲ [خورشيدي] منطقه‌ اردبيل‌ با ۱۵۰ هزار كشته‌، زلزله‌ ۲۷ آبان‌ ۱۱۰۵ تبريز با ۷۷ هزار كشته‌ از جمله‌ زلزله‌هايي‌ است‌ كه‌ گزارش‌هايي‌ از آن‌ ثبت‌ شده‌ است‌. بنابر گزارش‌ «مركز تحقيقات‌ وزارت‌ مسكن‌ و شهرسازي‌» ۳۴۹ شهر كشور در معرض‌ خطر زلزله‌ قرار دارد» (فاضلي،‌ ۱۳۸۲).

 

اما زلزله‌ فقط‌ يكي‌ از عوامل‌ فاجعه‌ساز در اين‌ سرزمين‌ بوده‌ است‌. ``ايران‌ مستعد سي‌ نوع‌ بلا و فاجعه‌ از مجموعه‌ چهل‌ نوع‌ بلاياي‌ طبيعي‌ و بلاياي‌ انساني‌ است‌ و در زمره‌ ده‌ كشور نخست‌ جهان‌ از نظر آسيب‌پذيري‌ در مقابل‌ ``بلاياي‌ طبيعي" شناخته‌ مي‌شود" (همان‌). راوندي‌ كه‌ فهرستي‌ بلندبالا از فجايع‌ تاريخ‌ ايران‌ در قرون‌ ميانه‌ ارائه‌ كرده‌ آورده‌ است‌:

 

«در دوران‌ قرون‌ وسطي‌، غير از مظالم‌ و لشكركشي‌هاي‌ دائمي‌ فئودال‌ها و حمله‌ و چپاول‌ چادرنشين‌، به‌ علت‌ عقب‌ماندگي‌ فرهنگي‌ و ابتدايي‌ بودن‌ رژيم‌ اقتصادي‌ و نبودن‌ وسايل‌ حمل‌ و نقل‌ سريع‌ و نارسايي‌ علم‌ طب‌، همه‌ساله‌ عده‌ كثيري‌ از سكنة‌ شهرهاي‌ مختلف‌ آسياي‌ ميانه‌ و شرق نزديك‌، در اثر حوادث‌ و اتفاقات‌ ناگوار طبيعي‌، نظير قحطي‌ و خشكسالي‌، سيل‌، حريق‌، زلزله‌، طاعون‌، وبا، حملة‌ ملخ‌ و سن‌، و ديگر بيماري‌هاي‌ مسري‌ و بادهاي‌ تند و برف‌ و بوران‌ شديد و نظاير اين‌ها دستخوش‌ فنا و نيستي‌ مي‌شدند» (راوندي‌، ۱۳۷۲: ۴۱۵).

  

يكي‌ از مهم‌ترين‌ و شايع‌ترين‌ فاجعه‌ها در ايران‌ قطحي‌ بوده‌ است‌. `` قحطي‌ ناشي‌ از كم‌آبي‌، در ايران‌، سابقة‌ چند هزار ساله‌ دارد. از متون‌ و اسناد تاريخي‌ و سنگ‌ نبشته‌ها به‌ خوبي‌ پيداست‌ كه‌ از ديرباز، زمامداران‌ و مردم‌ ايران‌ از نيامدن‌ برف‌ و باران‌ و ظهور قحطي‌ بيم‌ داشتند" (همان‌: ۴۱۵). جالب‌ اين‌ است‌ كه‌ در اسطوره‌ی‌ آفرينش‌ ايراني‌، عصر طلايي‌ يعني‌ عصر جمشيد، عصري‌ است‌ كه‌ در آن‌ ``نه‌ سرما بود نه‌ گرما، نه‌ پيري‌، نه‌ مرگ‌، نه‌ خشكسالي‌، نه‌ قحطي" (اوستا، يسنة‌ ۹، ۳ ـ ۵). اين‌ اسطوره‌ حاكي‌ از آن‌ است‌ كه‌ براي‌ انسان‌ ايراني‌ خشك‌سالي‌ و قحطي‌ مثل‌ پيري‌ و مرگ‌ و سرما و گرما مشكلي‌ دائمي‌ بوده‌ است‌ و بازگشت‌ عصر طلايي‌ مي‌توانست‌ او را از اين‌ رنج‌هاي‌ دائمي‌ برهاند. اما علت‌ قحطي‌ صرفاً كم‌آبي‌ نبوده‌ است‌ بل‌كه‌ شيوه‌ی‌ اداره‌ی‌ امور، عامل‌ مؤثري‌ در پديد آمدن‌ و تداوم‌ و گسترش‌ آن‌ بوده‌ است‌: ``علت‌ اصلي‌ قحطي‌هاي‌ پي‌درپي‌ در مناطق‌ مختلف‌ ايران‌، غير از كم‌آبي‌ و نيامدن‌ باران‌، سوء سياست‌ و مظالم‌ مأمورين‌ مالياتي‌ و عوارض‌ گوناگوني‌ بود كه‌ حكومت‌هاي‌ بي‌ثبات‌ و ستم‌پيشه‌ به‌ مردم‌ بينوا تحميل‌ مي‌كردند، و مردم‌ را از كارهاي‌ كشاورزي‌ باز مي‌داشتند و در نتيجه‌، دهقانان‌ دلسرد مي‌شدند و گاه‌ جلاي‌ وطن‌ مي‌كردند" (همان‌: ۴۲۵)

 

به‌عبارت‌ ديگر، كم‌آبي‌ و خشك‌سالي‌ وقتي‌ با تدابير و سياست‌هاي‌ نامناسب‌ حكومت‌ همراه‌ مي‌گشت‌ و مازاد توليد روستائيان‌ بي‌توجه‌ به‌ شرايط‌ و ميزان‌ توليد أخذ مي‌گرديد، قحطي‌ را پديد مي‌آورد. نوع‌ مديريت‌ حكومت‌ مي‌توانست‌ مانع‌ از تبديل‌ خشك‌سالي‌ به‌ قحطي‌ شود، چنان‌ كه‌ يك‌ نمونه‌ی اين‌ نوع‌ عمل‌كرد را به‌ فيروز، شاه‌ ايران‌ نسبت‌ داده‌اند:

 

«ايران‌ در زمان‌ فيروز، هفت‌ سال‌ متوالي‌، به‌ بلاي‌ قحطي‌ گرفتار شد. رودخانه‌ها و قنوات‌ و چشمه‌سارها خشك‌ گرديد، و باغ‌ها و درختان‌ بي‌ثمر گشت‌ و رستني‌هاي‌ بيشه‌ و دشت‌ها و تپه‌ها به‌كلي‌ از ميان‌ رفت‌ و حتي‌ پرندگان‌ و درندگان‌ نابود شدند و چهارپايان‌ و دواب‌ به‌حدي‌ ناتوان‌ شدند كه‌ قدرت‌ باربري‌ نداشتند. آب‌ دجله‌ فرو نشست‌... فيروز به‌ كليه‌ ولايت‌ها و شهرستان‌ها نوشت‌ كه‌ هيچ‌كسي‌ را به‌ دادن‌ باج‌ و خراج‌ مكلف‌ نمي‌سازد و كسي‌ را به‌ سخره‌ و بيگاري‌ وادار نمي‌كند... در نامة‌ ديگري‌ خطاب‌ به‌ عموم‌ رعايا نوشت‌ كه‌ هر كس‌ ذخيره‌ و دفينه‌ يا گوشت‌ و خوراكي‌ يا غذايي‌ كه‌ به‌ قوت‌ مردم‌ مدد كند، داشته‌ باشد، بايد در اين‌ موقع‌، بيرون‌ بياورد و در اختيار عموم‌ بگذارد و با مردم‌ مواسات‌ كند. و حال‌ توانگر و بينوا و بزرگ‌ و كوچك‌ بايد يكسان‌ باشد. و تذكر داد، هرگاه‌ بشنوم‌ كسي‌ در شهر يا قريه‌اي‌ از گرسنگي‌ مرده‌ باشد، مردم‌ آن‌جا را مورد بازخواست‌ قرار خواهم‌ داد. فيروز در پرتو اين‌ تدبير، توانست‌ مردم‌ مملكت‌ را در طول‌ مدت‌ آن‌ هفت‌ سال‌ قحطي‌ اداره‌ كند» (راوندي،‌ ۱۳۷۲: ۴۱۵).

  

اما در تاريخ‌ ايران‌ چنين‌ گزارش‌هايي‌ (حتي‌ اگر آن‌ها را قرين‌ صحت‌ بدانيم‌) كم‌تر به‌چشم‌ مي‌خورد. در ايران‌ چنان‌ كه‌ گفتيم‌، هيچ‌ سازوكاري‌ كه‌ حكومت‌ را در چنين‌ مواقعي‌ به‌ سرنوشت‌ مردم‌ متعهد سازد وجود نداشته‌ است‌. در اغلب‌ موارد وقوع قحطي‌، بزرگان‌ و زعماي‌ قوم‌ دست‌ به‌دامن‌ حكومت‌ مي‌گشته‌اند و مي‌بايست‌ منتظر اقبال‌ ملوكانه‌ باقي‌ مي‌ماندند تا اندك‌ ذخيره‌ی‌ مواد غذايي‌ و امكانات‌ اوليه‌‌ی زنده‌گي‌ در سال‌هاي‌ خشك‌سالي‌ از مردم‌ ستانده‌ نشود، چنان‌كه‌ نمونه‌اي‌ از آن‌ در نامه‌اي‌ كه‌ امام‌ محمد غزالي‌ به‌ سلطان‌ سنجر (حاكم‌ خراسان‌ در سال‌هاي‌ ۴۹۰ تا ۵۱۱) نوشته‌ منعكس‌ گرديده‌ است‌:

 

«بر مردمان‌ طوس‌ رحمتي‌ كن‌ كه‌ ظلم‌ بسيار كشيده‌اند و غله‌ به‌ سرما و بي‌آبي‌ تباه‌ شده‌ و درخت‌هاي‌ صدساله‌ از اصل‌ خشك‌ شده‌ و هر روستائي‌ را هيچ‌ نمانده‌ مگر پوستيني‌ و مشتي‌ عيال‌ گرسنه‌ و برهنه‌ و اگر رضا دهد كه‌ پوستين‌ از پشت‌ باز كنند تا زمستان‌ برهنه‌ با فرزندان‌ در تنوري‌ شوند، رضا مده‌ كه‌ پوستشان‌ باز كنند و اگر از ايشان‌ چيزي‌ خواهد، همگنان‌ بگريزند و در ميان‌ كوه‌ها هلاك‌ شوند و اين‌ پوست‌ باز كردن‌ باشد» (غزالي‌ ۱۳۶۲: ۱۲ به‌ نقل‌ از ستاري،‌ ۱۳۷۰).

  

پديده‌اي‌ چون‌ قحطي‌ در ايران‌ بسيار تأثيرگذار بوده‌ و حيات‌ اجتماعي‌ و فرهنگي‌ را متناوباً به‌خطر انداخته‌ و تمدن‌ و فرهنگ‌ را دچار انقطاع‌ كرده‌ است‌. در اين‌ مواقع‌ نقش‌ حكومت‌ها بسيار برجسته‌ مي‌شد و اگر سلطان‌ به‌ مردم‌ خدمت‌ مي‌كرد جاي‌گاهي‌ ماورائي‌ مي‌يافت‌ و اگر از آنان‌ غفلت‌ مي‌نمود يأس‌ و نفرت‌ دامن‌گستر مي‌شد:

  

«با بروز قحطي‌ يا خشكسالي‌ نه‌ علوفه‌ به‌قدر كافي‌ براي‌ دام‌ و نه‌ آب‌ به‌حدكافي‌ براي‌ كشت‌ و كار در دسترس‌ بود. در چنين‌ شرايطي‌ به‌ قدرتي‌ مافوق قانون‌ نياز بود تا وراي‌ قانون‌ عمل‌ كند و ذخيره‌ها و مازاد سال‌هاي‌ گذشته‌ را صرف‌نظر از اين‌ كه‌ به‌ چه‌ كس‌ تعلق‌ دارد ظاهراً براي‌ كاستن‌ از ابعاد فاجعه‌ مصرف‌ نمايد. فرمانرواي‌ اصلي‌ نه‌ تنها خداگونه‌ و بالضروره‌ بالاتر از قانون‌، نقطة‌ اميد مردم‌ قحطي‌زده‌ مي‌گرديد بلكه‌ اشراف‌ و حكّام‌ محلي‌ نيز از نهيب‌ حادثه‌، پناه‌جوي‌ دربار فرمانروايان‌ خود مي‌شدند و تكرار اين‌ حوادث‌ حتي‌ در طول‌ زندگي‌ يك‌ نسل‌ نه‌ تنها نقش‌ قضا و قدري‌ به‌ حوادث‌ مي‌داد بلكه‌ اشراف‌ نيز اعتماد نسبي‌ را به‌ سير حوادث‌ از دست‌ مي‌دادند. در اين‌ گيرودار فرمانرواي‌ اصلي‌ در عمل‌ به‌ اقتدار خود، بر اثر كمبود منابع‌، هم‌ مردم‌ دارا و هم‌ مردم‌ ندار را از خود ناخشنود مي‌ساخت‌ و به‌ اين‌ ترتيب‌ با روندي‌ سريع‌ فرمانروايي‌ محبوب‌ مي‌توانست‌ به‌ شخصيتي‌ منفور براي‌ همة‌ مردم‌ بدل‌ شود. اگر سقوط‌ فرمانروايان‌ يكسره‌ به‌ علت‌ قحطي‌ نبود ولي‌ نقش‌ پيدا و پنهان‌ قحطي‌ بسيار مؤثر بود» (كولائيان، ۱۳۸۳‌: ۲۷۲ ـ ۲۷۱).

  

اما در معدودي‌ موارد حاكمان‌ در ايران‌ اقدامات‌ مناسبي‌ براي‌ مديريت‌ قحطي‌ انجام‌ مي‌داده‌اند كه‌ يك‌ نمونه‌ از آن‌ را محمدبن‌ جريرطبري‌ به‌ فيروز شاهنشاه‌ ايران‌ نسبت‌ داده‌ است‌ (راوندي، ۱۳۷۲: ۴۱۵)؛ که پیش از این وصف گردید. در بسياري‌ موارد سلاطين‌ و حكام‌ محلي‌ مردم‌ را در شرايط‌ سخت‌ رها مي‌كرده‌اند، زيرا اساساً ساز و كاري‌ كه‌ آن‌ها را به‌ سرنوشت‌ مردم‌ متعهد سازد وجود نداشت‌. موارد فراواني‌ نيز بود كه‌ أخذ انواع‌ خراج‌ و ماليات‌ و نيز جنگ‌ها و غارت‌گري‌ها يا قحطي‌ را پديد مي‌آورد و يا آن‌ را تداوم‌ و وسعت‌ مي‌بخشيد. اين‌ است‌ كه‌ نويسنده‌اي‌ ايراني،‌ جامعه‌شناسي‌ قحطي‌ را براي‌ تبيين‌ تاريخ‌ ايران‌ ماقبل‌مدرن‌ پيش‌نهاد كرده‌ است‌:

  

«به‌ نظر مي‌رسد غفلت‌ از جامعه‌شناسي‌ قحطي‌، درك‌ گذشتة‌ تاريخي‌ كشورهاي‌ كهن‌، مانند مصر، ايران‌، چين‌ و هند را دشوار ساخته‌ است‌. نكتة‌ حائز اهميت‌ اين‌ است‌ كه‌ منظور از قحطي‌ تنها كم‌آبي‌ يا خشكي‌ نيست‌ لزوماً مصايب‌ ناشي‌ از بيماري‌ها يا جنگ‌ها يا سيل‌ و زمين‌ لرزه‌ نيست‌ بلكه‌ مصيبتي‌ است‌ كه‌ حاصل‌ ثابت‌ نماندن‌ نسبي‌ ميزان‌ بارش‌ باران‌ يا ثابت‌ نماندن‌ زمان‌ باريدن‌ آن‌ است‌. اين‌ مسأله‌ تنها به‌ معناي‌ كم‌آبي‌ يا خشكي‌ نيست‌ بلكه‌ زندگي‌ زير آسماني‌ است‌ كه‌ تكليفي‌ ناروشن‌ دارد» (كولائيان، ۱۳۸۳: ۲۷۰).

  

اما قحطي‌ در ايران‌ مثل‌ فاجعه‌ی‌ مادر عمل‌ مي‌كرد و از دل‌ آن‌ فاجعه‌هاي‌ تازه‌اي‌ مي‌زاييد: وبا و طاعون‌ دو بيماري‌ مسري‌ و ويران‌گر. وبا و طاعون‌ به‌مراتب‌ تأثيري‌ فجيع‌تر و هول‌ناك‌تر از زلزله‌ برجاي‌ مي‌نهادند و حيات‌ اجتماعي‌ را ويران‌ مي‌ساختند. آمار و ارقام‌ تلفات‌ ناشي‌ از اين‌ بيماري‌ها هراس‌آور است‌:

  

«در سنة‌ تسع‌ و سبعين‌ (۷۹) مرض‌ طاعون‌ در بصره‌ شيوع‌ يافت‌، چنان‌كه‌ در مدت‌ سه‌ روز، زياده‌ از دويست‌ هزار كس‌ مردند و اندك‌ مردمي‌ باقي‌ ماندند و در روز چهارم‌، طاعون‌ تسكين‌ يافت‌» (راوندي،‌ ۱۳۷۲: ۴۱۹).

  

بيماري‌ وبا در ايران‌ شايع‌ بوده‌ است‌ و ``از امراض‌ بومي‌ ايران‌ بود... تقريباً هر ساله‌ يا دو سال‌ يك‌ بار شيوع‌ مي‌يافت‌ و رشتة‌ زندگي‌ و فعاليت‌ اجتماعي‌ را تا اندازه‌اي‌ فلج‌ مي‌ساخت‌" (ناطق،‌ ۱۳۵۸: ۱۲). وبا را در ايران‌ ``مرض‌ موت" يا ``مرگامرگي‌" مي‌ناميده‌اند (همان‌: ۱۱). وبا و قحطي‌ در موارد متعددي‌ در ايران‌ با هم‌ هم‌راه‌ بوده‌اند، چنان‌كه‌ نمونه‌هايي‌ از توالي‌ آن‌ها را تاريخ‌ الفي‌ و ابن‌خلدون‌ در اصفهان‌ و بم‌ گزارش‌ كرده‌اند (راوندي، ۱۳۷۲: ۴۲۴ و ۴۲۲). هما ناطق‌ ضمن‌ گزارشي‌ كه‌ از شيوع‌ پياپي‌ و متناوب‌ بيماري‌ وبا و ميزان‌ بالاي‌ تلفات‌ ناشي‌ از آن‌ در دوره‌ی قاجار ارائه‌ كرده‌ است،‌ مي‌نويسد: ``وبا از خصوصيات‌ سرزمين‌هاي‌ عقب‌مانده‌ و از عوامل‌ عقب‌ماندگي‌ است‌. از جهتي‌ زادة‌ فقر است‌ و از جهتي‌ موجد فقر؛ قحطي‌ مي‌آورد و به‌دنبال‌ قحطي‌ مي‌آيد" (ناطق،‌ ۱۳۵۸: ۱۱).

 

وقوع‌ اين‌همه‌ فاجعه‌ در ايران‌ متناوباً نوعي‌ انقطاع‌ فرهنگي‌ و تاريخي‌ را پديد آورده‌ است‌. تاريخ‌ ايران‌ تاريخ‌ گسست‌ است‌ نه‌ استمرار. آن‌چه‌ در ايران‌ استمرار داشته‌ همانا ``فاجعه" و "بحران اجتماعی" است‌. و تنها جامعه‌شناسي‌ فاجعه و جامعه‌شناسی بحران‌ است‌ كه‌ مي‌تواند پرسش‌ ارزش‌مند نويسنده‌ی فکور‌ ايراني‌ را كه‌ تلاش‌ كرده‌ است‌ تبيين‌ متناقض‌نماي‌ انقطاع‌ همراه‌ استمرار را در تبيين‌ تاريخ‌ ايران‌ به‌ كار گيرد پاسخ‌ دهد:

  

«پس‌ اگر استمرار و مداومتي‌ هست‌، كه‌ هست‌، مسلماً بايد از خود پرسيد پس‌ بعضي‌ نقصان‌ها وافتادگي‌ها و گسيختگي‌ها كه‌ در اين‌ استمرار به‌ چشم‌ مي‌آيد، چه‌ معني‌ دارد؟ و اگر استمراري‌ نيست‌، بي‌گمان‌ بايد دانست‌ چگونه‌ چنين‌ چيز شگرفي‌ پيش‌ آمد و ممكن‌ شد و در پرتو كدام‌ دانش‌ و فرهنگ‌ و تاريخ‌ مي‌توان‌ اين‌ گسيختگي‌ را فهم‌ و تبيين‌ كرد؟ و آيا اين‌ گسيختگي‌ فرضي‌ يا احتمالي‌، گسيختگي‌اي‌ واقعي‌ در سير پيوستة‌ تاريخ‌ و فرهنگ‌ است‌ يا چيزي‌ ديگري‌ است‌، يعني‌ فقط‌ نشانة‌ رجعت‌ ظاهراً `` جاودانة" بحراني‌ دائمي‌ است‌ كه‌ گويي‌ سرنوشت‌ محتوم‌ آن‌ تاريخ‌ و فرهنگ‌ است‌ و پنداري‌ چنين‌ مقدور شده‌ كه‌ تاريخ‌ و فرهنگ‌ خاصي‌ همواره‌ يا به‌ هر چندگاه‌، آن‌ را از سرگيرد، چون‌ فاقد اسباب‌ و وسايل‌ تأمين‌ و تضمين‌ استمرار و مداومت‌ است‌؟» (ستاري،‌ ۱۳۷۰: ۱۰۹).

  

ايران‌ سرزمين‌ فاجعه‌ -اعم از فاجعه‌ی اجتماعی و فاجعه‌ی طبیعی- بوده‌ است‌ و جامعه‌شناسي‌ فاجعه و جامعه‌شناسی بحران‌ اگر نه‌ به‌ همه‌، دست‌كم‌، به‌ بسياري‌ از پرسش‌هاي‌ ما درباره‌ی‌ تاريخ‌ ايران‌ مي‌تواند پاسخ‌ گويد و به‌ ما چشم‌انداز جديدي‌ را در تبيين‌ روندهاي‌ اجتماعي‌ و تاريخي‌ عرضه‌ كند. شكل‌بندي‌ اجتماعي‌ ـ اقتصادي‌ ويژه‌، هجوم‌ و تاخت‌ و تاز قبايل‌ كوچ‌نشين‌ به‌ ايران، و روي‌دادهاي‌ طبيعي‌ فاجعه‌آفرين‌ و بيماري‌هاي‌ مهلك‌ مسري در کنار استبداد و خودکامه‌گی ناصالح و رها از هر نوع مهار درونی و بیرونی چرخه‌ی‌ فاجعه‌سازي‌ را در ايران‌ پديد آورده‌اند و همين‌ چرخه‌ی‌ فاجعه‌ساز است‌ كه‌ انقطاع‌ تاريخي‌ ايران‌ را توضيح‌ مي‌دهد. فقره‌ی‌ زير مصداقي‌ از عمل‌كرد اين‌ چرخه‌ی‌ فاجعه‌ساز در تاريخ‌ ايران‌ است‌:

  

«با اين‌كه‌ دوران‌ آل‌بويه‌ براي‌ بغداد (و ساير ولايات‌) عصر شكوفايي‌ فرهنگي‌ محسوب‌ مي‌شد، در عين‌ حال‌ زمان‌ تنزل‌ اقتصادي‌ و ناآرامي‌ بود... فرمانروايان‌ براي‌ اقدامات‌ مهم‌ و بلندپروازانة‌ خود به‌ مبالغي‌ هنگفت‌ نياز داشتند. حكومت‌ براي‌ اجراي‌ سياست‌ توسعه‌طلبانة‌ خويش‌ و مطيع‌ كردن‌ سركشان‌ به‌ سپاهيان‌ متكي‌ بود... لذا احتياج‌ به‌ وضع‌ ماليات‌هاي‌ سنگين‌ و مصادرة‌ اموال‌، بناگزير وفاداري‌ كساني‌ را كه‌ زير بار اين‌ مشكلات‌ بودند از ميان‌ برد. و به‌ سبب‌ بي‌كفايتي‌ در وصول‌ ماليات‌ و كاهش‌ محصولات‌ كشاورزي‌، درآمدهاي‌ مالياتي‌ به‌ نسبت‌ عكس‌ نياز، رو به‌ كاهش‌ نهاد. آل‌بويه‌ به‌منظور حل‌ مشكل‌ پرداخت‌ مستمري‌ سپاهيان‌ و عمّال‌ دولت‌ از خزانه‌اي‌ كه‌ تهي‌ شده‌ بود، نظام‌ اعطاي‌ امتياز زمين‌ها و حقوق مالياتي‌ را به‌ جاي‌ پرداخت‌ پول‌ رواج‌ دادند. اين‌ نظام‌، مشهور به‌ `` اقطاع"، قبلاً نيز مورد استفاده‌ بود و آل‌بويه‌ صرفاً آن‌ را با نيازهاي‌ خويش‌ وفق‌ دادند... `` مُقْطَع"، كسي‌ كه‌ براي‌ مدتي‌ حاكم‌ ناحية‌ اعطا شده‌ بود، مالك‌ قانوني‌ آن‌ زمين‌ محسوب‌ نمي‌شد و در حقيقت‌ مدت‌ تصرف‌ او به‌عنوان‌ اقطاع‌دار محدود بود و طبيعي‌ بود كه‌ اقطاع‌داراني‌ كه‌ در دورة‌ موقت‌ تصاحب‌ زمين‌ غايب‌ بودند، انگيزة‌ چنداني‌ براي‌ زراعت‌ زمين‌ و حفظ‌ نظام‌ آبياري‌ آن‌ نداشته‌ باشند... غفلت‌ از نظام‌ آبياري‌ در اقطاعات‌ و در مركز بغداد خسارتي‌ جبران‌ناپذير بر كشاورزي‌ وارد كرد و بناگزير عواقبي‌ همچون‌ كمبود مواد غذايي‌ و كاهش‌ درآمد را در پي‌ داشت‌. به‌علاوه‌، بغداد براي‌ تأمين‌ بيشتر مايحتاج‌ غذايي‌ خود به‌ واردات‌ متكي‌ بود و قطع‌ جاده‌هاي‌ تداركاتي‌ بر اثر راهزني‌ها نيز خسارتي‌ در برداشت‌. تجارت‌ نيز كه‌ به‌طور كلي‌ بر اثر اين‌ راهزني‌ها دستخوش‌ نابساماني‌ شده‌ بود به‌ سبب‌ باج‌هاي‌ گزافي‌ كه‌ اميرنشين‌ها [حكام‌ محلي] دريافت‌ مي‌كردند بيش‌ از پيش‌ مختل‌ شد... مضيقه‌هاي‌ اقتصادي‌ اثري‌ مصيبت‌بار داشت‌. زندگي‌ روزانه‌ با ناامني‌ توأم‌ بود. دزدي‌ و غارت‌ به‌ دست‌ دزدان‌ عادي‌ و سربازان‌ و حاميان‌ خودگمارده‌ شايع‌ بود. به‌علاوه‌، در سراسر دوران‌ آل‌بويه‌ شهر بغداد پيوسته‌ بر اثر منازعات‌ فرقه‌اي‌ ميان‌ سنيان‌ و شيعيان‌ و برخوردهاي‌ خشونت‌بار ميان‌ سربازان‌ ترك‌ (سنّي‌) و ديلمي‌ (شيعي‌) وضعي‌ نابسامان‌ داشت‌... وقايع‌نويسان‌ از حملات‌ و غارت‌ كاخ‌ها، به‌ويژه‌ قصرهاي‌ وزرا به‌ هنگام‌ عزل‌ آنان‌؛ شورش‌ سپاهيان‌، معمولاً بر سر پرداخت‌ نشدن‌ مستمري‌ آن‌ها؛ ناآرامي‌ به‌ سبب‌ نپرداختن‌ وظيفة‌ هاشميان‌؛ قيام‌ به‌ علّت‌ افزايش‌ قيمت‌ها؛ شيوع‌ قحطي‌ و بيماري‌هاي‌ واگيردار؛ اختلافات‌ سياسي‌ داخلي‌؛ مهاجرت‌ بازرگانان‌؛ و تعّدي‌ سپاهيان‌ به‌ اصناف‌ و طبقات‌ ديگر سخن‌ گفته‌اند... روزگار سختي‌ بود... اشك‌هاي‌ [ابوحيان] توحيدي‌ واقعي‌ بود. مردي‌ كه‌ خانه‌اش‌ غارت‌ شده‌ بود و رانده‌ از همه‌جا در لباس‌ ژندة‌ صوفيانه‌ در پي‌ كسب‌ معاش‌ آوارة‌ اين‌ سو و آن‌ سو شده‌ بود، آن‌ هم‌ در ايّامي‌ كه‌ مسافرت‌ مخاطره‌آميزتر از ماندن‌ در خانه‌ بود... او توصيف‌ مي‌كند كه‌ چگونه‌ خود و تعدادي‌ از رفيقانش‌، از جمله‌ ابوسليمان‌ سجستاني‌، در شرف‌ مرگ‌ از گرسنگي‌ بودند. او، سرانجام‌، از زندگي‌ بيزار شد و انزوا گزيد و كتاب‌هايش‌ را سوزاند و هر چه‌ كرده‌ بود مردود شمرد» (كرمر، ۱۳۷۵: ۹۴ ـ ۸۹).

 

در تاريخ‌ ايران‌ اين‌ چرخه‌ی‌ فاجعه‌ساز متناوباً فعال‌ شده‌ است‌ و روند عادي‌ امور بارها و بارها از هم‌ گسيخته‌ است‌. چنين‌ تاريخي‌ مثل‌ گردونه‌‌ی دواري‌ مي‌ماند كه‌ هر از چند گاهي‌ شتاب‌ مي‌گيرد و چنان‌ سريع‌ مي‌چرخد كه‌ مسافران‌ خود را به‌ بيرون‌ از اين‌ گردونه‌ پرتاب‌ مي‌كند. به‌ همين‌ دليل‌ مي‌توان‌ گفت‌ كه‌ تاريخ‌ ما تاريخ‌ گريز از تاريخ‌ بوده‌ است‌. چنين‌ تاريخي‌ امكان‌ زيستن‌ تاريخي‌ را از آدمي‌ سلب‌ مي‌كند و او را از اين‌جا و اكنون‌ بيزار مي‌كند. وحشت‌ از تاريخ‌ كه‌ الياده‌ به‌مثابه‌ امري‌ انسان‌شناختي‌ از آن‌ سخن‌ مي‌گويد در اين‌ سرزمين‌، به‌واسطه‌ی تجربه‌ی‌ تاريخي‌ فاجعه‌بار بسي‌ تشديد شده‌ است‌.

  

نتیجه‌گیری

طبيعي‌ است‌ كه‌ در چنين‌ تاريخي‌، عقلانيت‌ و كنش‌ عقلاني‌ نهادينه‌ نشود. هر بار كه‌ در طي‌ دوره‌هاي‌ كوتاه‌ ثبات‌، ذخايري‌ فرهنگي‌ اندوخته‌ شده‌، فاجعه‌اي‌ رخ‌ داده‌ و بخشي‌ از آن‌ را به‌ كام‌ خود كشيده‌ است‌. عقلانيت‌، فلسفه‌، شناخت‌هاي‌ نظام‌دار و نظام‌هاي‌ فكري‌ پيچيده‌ براي‌ شكل‌گيري‌ و گسترش،‌ محتاج‌ مدرسه‌ اند و مدرسه‌ تنها در دوران‌ ثبات‌ سياسي‌ و شكوفائي‌ اقتصادي‌ است‌ كه‌ بنا مي‌شود و رونق‌ مي‌گيرد. شاید مبالغه‌آمیز نباشد اگر بگوییم که بر یک روی سکه‌ی تاريخ‌ ما سه‌گانه‌ی‌ خانقاه‌ و ميخانه‌ و مقبره حک شده است‌: یکی برای ترک اجتماع و سر در جیب عزلت فروبردن، دیگری برای ترک خردورزی و هوشیاری، و سومی برای پناه بردن به خدا و توسل به واسطه‌های الاهی‌اش از فاجعه‌های طبیعی و بلایای اجتماعی (جنگ و استبداد و ظلم و ستم حکومت و غیره).

 

شرايط‌ اجتماعي‌ در ايران‌ براي‌ رشد شناخت‌ نظري‌ بستر چندان‌ مناسبي‌ پديد نمي‌آورده‌ است‌. فاجعه‌ها و بحران‌هاي‌ مداوم‌ و متوالي‌ تنها به‌ شناخت‌ پيشانظري‌ امكان‌ حيات‌ مستمر مي‌داده‌ است‌. در ميان‌ شناخت‌هاي‌ نظري‌ تنها عرفان‌ و شعر توانست‌ به‌خوبي‌ ببالد؛ عرفان‌ بدان‌ خاطر كه‌ سالك‌ مي‌بايست‌ از بيرون‌ بِبُرد و سر در جيب‌ خويش‌ فرو بَرد و در اين‌جا بيرون‌، خود مشوق انزواگرايي‌ و عزلت‌گزيني‌ بود و شعر بدان‌ خاطر كه‌ در دربار و میخانه كاركردي‌ داشت‌؛ و دين‌ نيز اگر حضور مستمري‌ داشت‌ بدان‌ سبب‌ بود كه‌ هم با نيازهاي‌ وجودي‌ مردمان‌ سروكار داشت‌ و از سازوكار خود بازتوليد كننده‌ی‌ اقتصادي‌ ـ اجتماعي‌ برخوردار بود و البته "آه" و پناه‌گاه "مردم ستم‌دیده" هم بود.

 

چنین شرایطی هم‌چنین برای ریشه گسترانیدن مدنیت و فرهنگ مدنی و قدرت‌گیری سازمان‌های مدنی و سنت‌های مدنی مساعد نبوده است. ضعف نیروهای مدنی مستقل از حکومت نیز خود به تداوم استبداد مهارگسیخته و شکل‌گیری چرخه‌ی فاجعه‌ساز دامن زده است. تنها نیرویی که در ایران تا حدی می‌توانست در این قلمرو نقش ایفا کند، نهاد دین بوده است که البته همواره نقشی دو وجهی را ایفا نموده است؛ نه کاملا در کنار مردم و نه کاملا در کنار حکومت‌ها بوده است.

 

در هر صورت‌، انديشه‌ی‌ اسطوره‌اي‌ همواره‌ در ايران‌ امكان‌ نشو و نما يافته‌ است‌ و جنبش‌هاي‌ هزاره‌اي‌ يكي‌ از كانون‌هاي‌ دائمي‌ تجلي‌ اسطوره‌ بوده‌ است‌ و دين‌ توحيدي‌ كه‌ ماهيتاً اسطوره‌زدا است‌ خود نيز روند اسطوره‌اي‌ شدن‌ را از سرگذرانده‌ است‌. اين‌ است‌ كه‌ من ترجيح‌ مي‌دهم‌ به‌ جاي‌ ``سرزمين‌ سترون" ـ عنواني‌ كه‌ عباس ميلاني‌ براي‌ ايران‌ به‌كار برد (میلانی، ۱۳۷۰)ـ ايران‌ را سرزمين‌ فاجعه‌ بنامم‌، شرايطي‌ كه‌ آدمي‌ را به‌ جست‌وجوي‌ نجات‌ وا مي‌دارد.

  

منابع و مآخذ

 

ابن‌مسكويه‌، احمدبن‌ محمد (۱۳۷۸) جاويدان‌ خرد . ترجمه‌ی‌ تقي‌الدين‌ محمد شوشتري‌. تصحيح‌ بهروز ثروتيان‌. تهران‌: انتشارات‌ فرهنگ‌ كاوش‌.

بازنز و بكر (۱۳۷۰) تاريخ‌ انديشه‌ی‌ اجتماعي‌ . ترجمه‌ و اقتباس‌ جواد يوسفيان‌ ـ علي‌اصغر مجيدي‌. تهران‌: انتشارات‌ اميركبير.

باستيد، روژه‌ (۱۳۷۰) دانش‌ اساطير . ترجمه‌ی‌ جلال‌ ستاري‌. تهران‌: انتشارات‌ توس‌.

بيهقي‌، ابوالفضل‌ (۱۳۷۴) تاريخ‌ بيهقي‌ . تصحيح‌ علي‌ اكبر فياض‌. بي‌جا.

راوندي‌، مرتضي‌ (۱۳۷۲) تاريخ‌ اجتماعي‌ ايران‌ (جلد پنجم‌). تهران‌: انتشارات‌ روزبهان‌.

ستاري‌، جلال‌ (۱۳۷۰) زمينة‌ فرهنگ‌ مردم‌ . تهران‌: نشر ويراستار.

ملكم‌، سرجان‌ (۱۳۷۴) تاريخ‌ ايران‌ . ترجمه‌ی‌ ميرزا حيرت‌. تهران‌: انتشارات‌ سعدي‌.

فاضلي‌، نعمت‌اله‌ (۱۳۸۲) يادداشت‌ يك‌ مردم‌ نگار از غرب‌ . وبلاگ‌ نعمت‌اله‌ فاضلي‌.

كولائيان‌، درويش‌علي‌ (۱۳۸۳) «جامعة‌ قحطي‌ و نقد نظرية‌ تضاد دولت‌ و ملت‌». مجله‌ی اطلاعات‌ سياسي‌ ـ اقتصادي‌ . سال هجدهم، شماره‌ی ۱۰-۹ (پیاپی ۲۰۲)، ص‌ص‌ ۱۸۵ ـ ۱۷۸.

لمتون‌، آن‌ کاترین سونیورد (۱۳۴۵) مالك‌ و زارع‌ در ایران . ترجمه‌ی منوچهر امیری. تهران‌: انتشارات بنگاه‌ ترجمه‌ و نشر كتاب‌.

مورگان‌، ديويد (۱۳۷۳) ايران‌ در قرون‌ وسطي‌ . ترجمة‌ عباس‌ مخبر. تهران‌: انتشارات‌ طرح‌نو.

ميلاني‌، عباس‌. «سرزمين‌ سترون‌» در (۱۳۷۰) زمينة‌ ايران‌شناسي‌ . به‌ كوشش‌ چنگيز پهلوان‌. تهران‌: انتشارات‌ به‌نگار.

ناطق‌، هما (۱۳۵۸) مصيبت‌ وبا و بلاي‌ حكومت‌ . تهران‌: نشر گستره‌.

وبر، ماكس‌ (۱۳۷۴) اقتصاد و جامعه‌ . ترجمه‌ی‌ دكتر منوچهري‌ و ديگران‌. تهران‌: انتشارات‌ مولي‌.

آدرس ايميل شما:  
آدرس ايميل دريافت کنندگان