منو سایت
تاريخ:بيستم و هشتم مهر 1390 ساعت 19:38   |   کد : 427
جامعه شناسي تاريخي
تاريخ اجتماعي يا جامعه شناسي تاريخي؟ مسئله اين است.
نوشته دکتر منوچهر آشتیانی. روزنامه ایران

تاریخ اجتماعی یا جامعه شناسی تاریخی؟ مسئله این است.

تاریخ اجتماعی یا جامعه شناسی تاریخی؟ مسئله این است. نوشته دکتر منوچهر آشتیانی. روزنامه ایران ، ۶ مرداد ۱۳۸۸ : ص ۱۰. (اینجا)

گرايش كلي در كشورهاي انگلوساكسون و نيز كشورهاي عقب مانده پيرو سرمايه داري جهاني (كشورهاي جهان سوم) اين است كه مسائل اجتماعي را با علمي به نام جامعه شناسي و مسائل تاريخي را با علم تاريخ بررسي مي كنند. در چنين بستري حتي وقتي تصميم مي گيرند مسائل تاريخي را از ديد اجتماعي بنگرند، «تاريخ اجتماعي» مي نويسند. مورد مقبول، آشنا و ملموس آن در ايران، مي تواند كتاب حجيم «تاريخ اجتماعي ايران» اثر «راوندي» باشد. در اين ميان، اين خطر وجود دارد كه تاريخ اجتماعي را با «جامعه شناسي تاريخي» يكي بدانيم. در تاريخ اجتماعي، فرآيندها، ساختارها، نمادها و نهادهاي گوناگون چه در سطوح پائين (مانند خانواده) و چه در سطوح بالا (همچون دولت) شرح داده مي شود. اين دسته پژوهش ها با توجه به وسع فهم محقق و گستره اطلاعات او، پردامنه تر مي شود. در مقابل جامعه شناسي تاريخي مي خواهد فرآيندهاي اجتماعي (از دولت و فرهنگ، نظام اداري و...) را براساس تحركات تاريخي شرح دهد و تبيين كند كه من حيث مناسبات تاريخي، مناسبات اجتماعي چه تغييراتي كرده اند.

جامعه شناسي تاريخي پشتوانه فلسفي و انتقادي عميقي دارد كه به فلاسفه بزرگي در عصر جديد بازمي گردد. فلاسفه اي انتقادي از قبيل «هيوم» و «كانت» كه در پس كشف ضعف ها و خلل هاي عصر خود بودند. اين دو براي درهم كوبيدن ظلمت هاي قرون وسطايي به كارزار با عقلانيت سزار و پاپ و تئوكراسي شتافتند. آنها به دنبال نقد پشتوانه كل فئوداليسم بودند. از اين رو بايد اثبات مي كردند كه عقلانيتي مفيد فايده و كافي و وافي در كار نبوده است. اين نظريه پردازي انتقادي با ظهور «هگل» پيشتر آمده و تيزتر شد. انتقاد عقلاني كانت بسيار آرام و صلح طلبانه بود. در عوض هگل يك خار ديالكتيكي در آن كار گذاشت تا شاداب تر و متحرك تر شود. نظريه هگل، نفي موقعيت فعلي و سپس نفي، نفي موقعيت فعلي بود. ديالكتيك دو پشته او ديگر فقط به سادگي به طرد فئوداليسم يا بورژوازي معتقدم اكتفا نمي كرد بلكه به فكر برچيدن وضعي بود كه جايگزين وضع قبلي شده است. اما وي نيز در ميانه راه و آثار پاياني خود، ديگر بر نفي نفي تأكيد نداشت.

«ماركس» كل بحث خود را از همين جا بيرون مي كشد. تو گويي ماركس، هگل را خطاب مي كند و مي گويد كه تئوري تو به نمايش انقلاب تبديل مي شود. اما انقلاب نيز به زودي نظامي را پايه گذاري مي كند كه از آن نيز بايد عبور كرد. پس مي بايست بر نفي نفي پاي فشرد. جوهره ديالكتيكي ماركس كه منجر به پايه گذاري نوعي جامعه شناسي تاريخي از سوي وي مي شود بر همين مبنا استوار بود.

بعدها «وبر» جامعه شناسي تاريخي ديگري را بنيان مي كند كه با مدل ماركس متفاوت بود. او طريقي پوزيتيویستی را برگزيد كه رؤياي برملا ساختن سرمايه داري جهاني را نداشت. اين مهم در «اخلاق عملي پروتستانيزم و روح سرمايه داري جديد» منعكس است. در واقع ترجمه صحيح عنوان اين كتاب تا حد ممكن به همين صورتي است كه از نظر گذشت. اين موضوع فرعي با توجه به مفاهيم و معاني و همچنين سابقه تاريخي آنها در زبان آلماني قابل بررسي است كه از حوصله اين مقال خارج است. در همين اثر، وي سعي دارد مصلحانه نشان دهد كه كالونيسم و پروتستانيزم چگونه عوامل مثبتي براي سرمايه داري بوده اند. ملاحظه مي كنيد كه موضع ماركس در 100 سال پيش از وي تا چه حد تندتر و شديدتر بود. گويي وبر متوجه نيست كه اين سرمايه داري است كه متولد مي شود و به همراه ميلاد خود، پروتستانيزم را وادار مي كند كه به او و نضج يافتنش كمك كند. امروز نيز اين «اوباما» است كه سعي دارد كليت را به يوغ بكشد و با قرائتي دلبخواه آن را به خدمت بگيرد. اين همان مسيحيتي است كه سرمايه داري و سبوعيت آن را موجه جلوه مي دهد. از يك سو مسيحيت را بدنام مي كند و از ديگر سو سرپوشي براي منويات خويش دست و پا مي كند.

مع الوصف، ماركس و وبر هر دو معتقد هستندكه بايد از جريان ها و فرآيندهاي طولاني مدت تاريخي به نحو ساختاري، نمونه اي واقعي (مدل هاي رئال) استخراج كرد كه اين مدل هاي رئال بتوانند در سطح نظريه اي و تئوريك، براي تبيين فرآيندهاي گوناگون اجتماعي در زمان ها و مكان هاي مختلف رهنما باشند.

وبر، در انواع و اقسام گوناگون و در مقاطع تاريخي خاص يك نوع سكولاريزاسيون (عرفيت يابي) مي بيند. يك نوع عقلانيت يابي كه از «هموساپين »ها به اين سو همه جوامع را به ترتيب دنيوي تر و عقلاني تر كرده است. همين روند است كه جامعه شناسي تاريخي او را مي سازد.

در سوي ديگر ماركس تمام ادوار تاريخي را با مناسبات توليدي و كار اجتماعي همگون مي داند. به نظر او در بستر تاريخي-اجتماعي، دو جريان مستقل وجود دارد. يكي شيوه توليد و ديگري نيروي مولد. يعني در هر دوره اين شيوه هاي توليد و نيروهاي مولد هستند كه به شيوه اي خاص مناسبات مادي و معنوي جامعه را مي سازند.

درست يا غلط به هر حال كشف يك عامل شكل دهنده به مناسبات در بستر تاريخي است كه علم جامعه شناسي تاريخي را مي سازد. كاربست چنين الگويي باعث مي شود ما هنگام بحث از روندهاي تاريخي به جاي ارائه مستقيم و گزارش شكل هاي مختلف فرهنگ و تمدن در دوره هاي تاريخي به تحليل آنها بنشينيم. اين دو نمونه كامل عيار جامعه شناسي تاريخي هستند. به همين طريق است كه ماركس شكست انقلاب فرانسه و ظهور ناپلئون بناپارت را تبيين مي كند. او براساس مدل خود نشان مي دهد كه چگونه با ژاكوبن ها، ژيروندسيت ها و كموناردها رفتار شد. وي فكر مي كند ضعف هاي كلي بورژوازي فرانسه بود كه باعث شد انقلاب آنها فرزند بالغي را به دنيا نياورد.

آدرس ايميل شما:
آدرس ايميل دريافت کنندگان